مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

این چند وقت ...

 دوهفته پیش سرمون شلوغ بود ... مشغول عروسی ... هفته پیش هم بابا ماموریت بود و من و شما هم خونه عزیز بودیم... چه روزهای سختی ... اصلا دل و دماغ کاری رو نداشتم ... بابایی که رفت ماموریت دل مامانی رو هم با خودش برد... خدا رو صد هزار بار شکر که گل پسرم بود وگرنه ثانیه اش زجرآور بود نه که روز و هفته! شما هم وقتی می خوابیدی دلتنگی من بیشتر و بیشتر می شد ... ولی گذشت ... تو این یک هفته عزیز خیلی به امرت رسید و خدا رو شکر رو به راه شدی... تو این مدت دست زدنت زیاد شده ... با هر آهنگی دست می زنی ... خصوصا آهنگهای شبکه پویا و آهنگ بین برنامه های این شبکه... بهت می گم دست دست و تو سریع شروع می کنی ... حتی روزهای اولی که نمی تونستی...
24 شهريور 1392

ایستادن به تنهایی

قبل مریض شدنت تو این دو سه هفته تو بهتر و بیشتر می ایستی و یکبار به تنهایی از جا بلند شدی ، البته چند ثانیه ایستادی و افتادی ولی خیلیییی خوب بود عزیزکم...     گاهی یه شونه ات رو میدی بالا و سرتو میذاری رو اون شونه و میخندی، منم عاشق این حرکتتم ولی متاسفانه تا حالا موفق نشدم در این حالت ازت عکس بگیرم،‌ هروقت گرفتم حتما میذارم... میخواستم ببرمت آتلیه اما این تب وحشتناک از راه رسید و همون یه ریزه لپتو آب کرد ایشالله یکم بهتر شدی می بریمت گلم... کشوهای کمدت رو هم باز می کنی و لباسا داخلشو تکون میدی و پرت میکنی بیرون! و فقط کار مامانی زیاد میشه... قربون پسرم برم که تا یکی صداش می کنه سریع برمی گرده بهش می خنده...
10 شهريور 1392

فاصله خنده تا گریه !

الهی مادر فدات شه پسرم، الهی من بمیرم نبینم دیگه مریض بشی ... ......................... پنج شنبه هفته پیش جمعمون جمع بود، همه بودیم،‌ گفتیم بریم جنگل و کوه و صفا ... ساعت ٤ بعدازظهر حرکت کردیم به سمت شمال، رسیدیم توسکاچشمه ، فوق العاده باصفا و سرسبز و با هوای عالیییی، موندیم و بساط آش رشته عصرونه رو به پا کردیم،‌ نم نم بارون می اومد، آش داغ تو اون هوای خنک واقعا فاز داد ... منم که تو رو حسابی پوشونده بودم سرما نخوری ... تصویب شد شب رو همونجا شام بخوریم و بخوابیم ، ساعت ١ شام (کباب لقمه ای) خوردیم،‌ سفره شام هم شد یکی از خاطره های به یاد ماندنی،‌ خیلی خندیدیم، بعد چادر زدیم ولی من بخاطر گل ...
7 شهريور 1392

مهدى یار ده ماهه من

چند‌ روزی ‌از‌ ده ماهه‌ شدنت‌ می‌گذره و هر‌ روز  هوشیارتر و عاقل تر می شوی...دیگه حرکت گنجشک ها، پروانه ها و حتی مورچه ها را باچشمای نازت دنبال می کنی... از روز قبل عید فطر خونه نبودیم و حالا که خاله جون اومده که دیگه اصلاً... دیروز خونه عزیز،دختر دوست خاله جون (فاطمه السادات دو ساله) داشت نازت می کرد یک هو موهاتو کشید، ول هم نمی کرد... تو ضعف کردی و گفتیم همه موهات از بیخ کنده شد ... دلم می خواست بچهه رو خفه کنم اما بچه بود دیگر، حالیش نمی شد... دل دل میزدی و من داشتم دق می کردم... الهی مامان فدات شه... با کتاب و دفتر خوب سرگرم می شوی ... هی ورق میزنی و کتاب و زیر و رو می کنی و نیم...
27 مرداد 1392

زبل خان

هزار تا کار باید برا پسرم بکنم تا بذاره پوشکشو عوض کنم! شعر و قصه و شمارش اعداد و صلوات و موبایل و خنده و داد و دست نگه داشتن و اسباب بازی آوردن و ...  فایده نداره  می خواد فرار کنه بره آزاد باشه ...  وقتی هم از دستم در میره یکم جلوتر میشینه و نگام میکنه و می خنده !  خلاصه یه نیم ساعتی میکشه که ما پوشک این زبل خان رو عوض کنیم ... برای تعویض لباسشم همین برنامه رو داریم البته با یکم اذیت کمتر ... یکم غذا میخوای بخوری با اینکه یه چیزی زیرت می اندازم ولی فکر کنم فرش بیشتر از تو غذا می خوره!  خلاصه زندگینامه مونو کثیف کردی رفت ... اگه لباسمو تازه عوض کنم بخوای دستها و دهان غ...
21 مرداد 1392

مهمانی افطاری با تو ...

امشب مهمون داشتیم... اذیت کردی در حد ... از این طرف من جمع می کردم از اون طرف تو می ریختی و می پاشیدی و ... بابایی مرخصی گرفته بود تا کمکم کنه ولی همش بیرون بود ... هِی یه چیزی یادم می اومد بیچاره دوباره می رفت بخره ... من هم  که باید در بست در اختیار جنابعالی می بودم... عزیز اومد کمکم کرد، و خلاصه همه چی به خوبی و خوشی گذشت ... اما تو ... الان چند روزی می شود که در کابینت ها و کشوها را باز می کنی و می بندی و هر کاری دلت بخواهد با وسایل داخلشان می کنی ... دندون چهارمت هم دارد در می آید (دوتا بالا دوتا پایین) و دیگر همه چیز را خوب گاز می گیری... دیروز برایت دست می زدم که تو هم برای اولین بار این کار...
15 مرداد 1392

دل

اصلاً نمی توانم تصور کنم که یک نفر بخواهد عمداً حرفی بزند یا کاری کند فقط برای اینکه دل کسی را بشکاند ! اصلاً وقتی فکر می کنم که من سهواً حرفی زده باشم یا کاری کرده باشم که دل کسی شکسته باشد یا اشکی از چشمانش ریخته شده باشد تمام بدنم مورمور میشود و درد میگیرد ! چه رسد به عمداً ! از بس دل رحمیم ... البته من خیلیییییییی جاها چوب این دل رحمیمو خوردم و بدجوری هم خوردم و حتی گاهی برای اینکه دل کسی نشکنه دل خودم شکست....... نمی دانم چطور بعضی ها فقط نشسته اند تا ریزترین ضعف های آدمو به اندازه ی یک پتک آهنین بزرگ کنند و محکم بکوبند بر سرش! از این کار چه سودی می برند الله اعلم! پ ن : دیروز تو صف نماز جمعه! یک آشنا!! بدجوری دلم رو ...
12 مرداد 1392

غلیان حس مادری

شب بیست و یکم افطار دعوت پسر خاله بابایی بودیم، از پله های حسینیه که رفتیم بالا دیدیم مادری بچه به بغل نگران می دود، کسی به او رسید و گفت: "م" چی شده؟! مادر با گریه ملتمسانه گفت: نمی دانم تشنج کرده... بچه بیهوش بود و فقط سفیدی چشم های بچه معلوم بود... من گر گرفتم از درون می سوختم و دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن و بی اختیار گفتم "والله خیرٌ حافظا و هو ارحم الراحمین" بعد تو را سخت فشردم و سریع نشستم و شروع کردم به آیة الکرسی خوندن و ... همینجوری روزه خیلی داشت بهم فشار می اورد و با این اتفاق دیگر نایی برایم نماند...  تا آخر شب این صحنه مدام جلوی چشمم بود و سخت ترسیده بودم... به خودم دلداری میدادم که من یک مادر هس...
10 مرداد 1392