مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

... و عشق آغاز شد ...

 

پسرک قشنگم، عزیز دلم، مهدیار من

ساعت 9 صبح چهارشنبه 24 آبان ماه 1391، تو یک هوای بارونی دل انگیز، با عمل سزارین توسط خانم دکتر کلاهدوزان در بیمارستان فاطمیه شاهرود به دنیا اومد.

دخترک نازم، عزیز دلم، محیای من

ساعت 10 و نیم صبح شنبه 29 آبان ماه 1395 ،  تو هوای سرد پاییزی و دلچسب، با عمل سزارین توسط خانم دکتر کلاهدوزان در بیمارستان بهار (فاطمیه سابق) شاهرود به دنیا اومد. 

 

زمستان 97

زمستان و سرماخوردگی... از وقتی شما میوه های عشقم رو خدا بهمون داده زمستون رو از ترس سرماخوردگی شما دوست نداردم... چندین بار شما دو تا سرما خوردید و دارو و دکتر و ... دی ماه که آقا مهدیار همزمان با سرماخوردگی دندونش آبسه کرد و کلا یک طرف صورتش شدیدا متورم شده بود... میخواستیم عکس بگیریم نمیذاشت و میترسید ... اما اواخر بهمن ماه هر دو شدیدا سرما خوردید و تا اواسط اسفند ادامه داشت...  آقا مهدیار بهتر شد ولی محیا 15 اسفند ماه تب کرد تا 20 اسفند و شبها مامان جون تا صبح دختری رو پاشویه میکرد و بسیار بسیار روزهای سختی بود و اصلا تب شما پایین نمیومد و نه دارو نه پاشویه جواب نمیداد ...
22 اسفند 1397

تولد عزیز دردانه ها!

❣️ گل زیبای زندگی من، عزیز و دردانه من، مایه مباهاتم! دار و ندار مادر، مهدیار عزیزم... جگرگوشه و دلبند دلم، دختر نازتر از گلم، ترانه ی زیبای زندگی من، عطر خوش عشق مادر، محیای نازنینم... تاریخ تولد شما در تقویم و در یک روز خاص نیست؛ چراکه بارها و بارها، هر روز و هر روز در قلب من متولد می‌شوید. به دنیا آمدن شما دلیل هر تپش قلبم است. با وجود شما آغوش من پر از حضور ماه شب چهاردهم است. در ماه تولدتان می‌خواهم به خورشید بفهمانم، شما پر نورترید، شما زیباترید و به دنیا بفهمانم شما برای من و پدرتان از هر چیز دیگر مهم‌ترید...   مرد کوچک امروز و بز...
22 اسفند 1397

پاییز 97

پاییز 97: پاییز را دوست دارم... عزیزانم مولود این فصل رنگین خدایند... پاییز شروع عاشقی است وقتی اولین روزش تولد بهانه ی زندگی من است... پاییز زیباترین فصل خداست از برای من ... اول مهر 97  ساعت 4 که از سرکار برمیگشتم، کیک (وقت نکردم کیک درست کنم و گل پسری عاشق کیک های مامان جونشه) و گل و کادو خریدم و رفتم خونه و فقط باباجون تنها بود تولد جان جانان را تبریک گفتم و سراغ عزیزان دلم رو گرفتم و گفت میخواد دوباره بره سرکار و شما رو از خونه عزیز نیاورده و برگشت میاره ... گفتم نه قبل از سرکار رفتن نور چشمانم رو به من برسونه و باباجون هم همین کار را کرد... من هم چون کیک رو ساده خریده بودم تا باباجون برگرده با گل پسرم شروع به تزی...
22 اسفند 1397

مهربانی!

❤️ مامان جون: آقا مهدیار چرا شیری که برای مهدت گذاشته بودم رو نخوردی؟ مهدیار: مامان جون آوردم محیا پاکت شیر من رو هم بخوره آخه خیلی محیا شیر دوست داره؟ مامان جون: الهی من فدای پسر مهربونم بشم که اینقدر به فکر خواهرشه ولی مامان جون شما دیگه شیرت رو بخور محیا هم میخوره نگرانش نباش عزیز دلم...     ...
22 اسفند 1397

تابستان 97

 این روزها دختری شیرین زبان شده و پسری فهمیده و عاقل ... محیا شعرهای زیادی از مامان جون، بابا جون، خاله، زندایی و ... یاد گرفته مثل یک توپ دارم قلقلیه، الاکلنگ و تخته توپم روی درخته، میومیو که مثال گربه هاست، جغده میگه هوهو، زنبوره میگه ویزویز و ... ماشالله همه چی میگه و میفهمه و خیلی فلفلی و تند و تیز که راحت از حقش دفاع میکنه... اگر یک بار صدا بزنه و نری میگه مامان جون "گفتم" بیا آب میخوام! اگر کار بد انجام بده و با اخم بهش بگی چرا اینکار رو کردی؟ میگه دیگه دوست نیستم و میره یه اتاق دیگه ... چای میخواهیم بخوریم میگه من هم م...
22 اسفند 1397

مهدیار یا محیا؟!

مهدیار: مامان جون من رو دوست داری؟ مامان جون: آره خوشگل مامان جون ... این چه سوالیه ... مامان جون عاشقته ... مهدیار: من رو بیشتر دوست داری یا محیا؟ مامان جون: هر دوتون رو دوست دارم عزیزدلم مهدیار: نه بگو کدوممون رو بیشتر دوست داری؟ مامان جون: اول به من بگو ببینم شما چشم چپت رو بیشتر دوست داری یا چشم راستت؟ مهدیار: هر دو مامان جون: بگو ببینم دست راستت رو بیشتر دوست داری یا دست چپت؟ مهدیار: هر دو   مامان جون: خوب خوشگل من شما هم یک کدومتون چشم راست من هستید یک کدومتون چشم چپ ... یک کدومتون دست راس...
22 اسفند 1397

مهدیار و محیا!

این روزها سخت مشغول مادری هستم!!!! برای پسرم!  و  خواهری که چند ماهی می شود به جمع عاشقانه ی ما وارد شده و زندگی ما را شیرین تر از پیش کرده! نه ماه تمام مهدیار هر روز و هر ساعت سراغ به دنیا آمدن عضو جدید خانواده را می گرفت و من مادرانه هر بار با صبوری و خنده جواب میدادم صد و بیست و سه روز دیگر صبر کن! هفتاد و پنج روز دیگر منتظر بمان! پنجاه و سه روز دیگر را بشمار و ... تا اینکه در بیست ونه آبان ماه هزارو سیصد و نود و پنج خداوند نعمت را بر ما تمام کرد و یکی از فرشته هایش را زمینی کرد؛ در بیمارستان بهار (فاطمیه سابق) شاهرود ، همان جایی که نازنین پسرم زمینی شد! همان ماهی که جانان پسرم متولد شد! اوایل همه چیز به خوبی م...
1 تير 1396

خود آ !!!

بعد از یک مدت طولانی اومدم دوباره از نور چشمانم بنویسم... از پسرم...  از کسی که تمام لحظات زندگیم با حرفهایش... دستهایش... خنده هایش... شیطنت هایش... بازیهایش... خرابکاریهایش... و ... آمیخته شده و من با تمام وجود خدا را شاکرم از این نعمتی که به من عطا کرده و من می بوسمش و می بویمش ،می نازم و می بالم به این دردانه پسرم ... عصر جهالت گذشته است... پسر از دختر برتر نیست و دختر نیز از پسر... و در این میان هستند پسر دارانی که برای نداشتن دختر در هر کجاآبادی شروع میکنند به؛ به به و چه چه کردن از پسران و پسر داران !  هستند کسانی که دختر دارند و باز دختر ... و با دیدن پسری انگار تمام حسرتهای دنیا در وجودشان جمع می شود و بر...
1 تير 1396