مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

تمرین الفبا

مامانی:آقا مهدی یار... مهدی یار: بَل! مامانی: بگو لام... مهدی یار: دام... مامانی: بگو میم... مهدی یار: میم... مامانی: بگو نون... مهدی یار: مَ مَ ؟!!!!!!!    نوشته شده در 5 اردیبهشت 1393 ساعت 9.5 ...
7 تير 1393

دومین فروردین کنار قندعسلی

سلام پسر گلم، عسلکم، عزیز دلم... بهت قول داده بودم تا قبل از عید یه صفایی به وبلاگت بدم اما نشد... شرمندتم قند عسلم... قبل از عید می خواستم همه کارهای خونه تکونی رو بذارم واسه هفته آخر اما خوب شد که نذاشتم... یک ماه طول کشید تا این چند وجب خونه رو تمیز کنم ... بی نهایت اذیت کردی... از این طرف ما تمیز می کردیم و از اون طرف شما می پاشیدی... از این طرف دستمال می کردم ، از اون طرف خودکار یا مداد از یک جایی پیدا می کردی و ... بابایی صبح می رفت سر کار تا ظهر که من کاری نمیتونستم انجام بدم و فقط باید مراقب جنابعالی می بودم تا همون یه ریزه ای که تمیز کردیم رو بهم نریزی! ظهر که بابایی می اومد ناهار می خوردیم و بابا...
6 تير 1393

بهار زندگی ما

عسل مامان چند روزه صبح ها وقتی سرگرم بازی و شیطنتی یهو هوای بابایی به سرت می زنه و میری پشت در می ایستی و می زنی به در و خیلییی سوزناک ناله می کنی و می گی بابا و حتی گاهی گریه می کنی و منم حسسسساسسس (حتی طاقت دیدن این گریه های تو رو هم ندارم) ... کافیه دست هامو باز کنم اونوقته که هر کجا باشی می دوی و خودتو پرت می کنی تو بغلم و من هم با تمام وجود می بوسمت و ... هفته پیش عمه جونی ها خونه ما شام دعوت بودن و مشغول صحبت بودیم که یهو دیدم همه پریدن سمت آیینه شمعدون! بله ... آقا مهدی یاری شمعدون رو محکم هل داده بود و اگه عمه جون نگرفته بودش یا یه بلایی سر خودش یا سر شمعدون بدبخت می اومد ... بیچاره شمعدونهارو هم با کش !!!!!!! بسته شدن ( کش ...
9 اسفند 1392

شیرینترین شیرینی

یادمه محرم سال اول دانشگاه (کارشناسی) یه شب با دو تا از دوستان رفته بودیم کوی اساتید، برنامه های خوبی داشتن اما موقع شام، بچه یکی از اساتید روبروی ما نشسته بود و تقریباً یک سال و نیم تا 2 سالش بود، فوق العاده بامزه بود، از مامانش آب خواست بعدش سرفه ش گرفت ... مامانش گفت: الحمدلله... اون پسربچه ی بانمک هم هِی الکی سرفه می کرد تا مامانش بگه الحمدلله... ما خندمون گرفته بود ... اونقدر اون بچه بامزه و شیطون بود که آدم دلش می خواست بگیره تو بغلش و تا میتونه ببوسش... الان از این کارها تو زیاد می کنی و من هر بار یاد اون بچه می افتم و خدا رو شکر می کنم که حتی فکرش رو هم نمی کردم این اتفاق شاید یه روزی تو خونه خودم و با من و بچم تکرار بشه... شکر...
27 بهمن 1392

یه پسر شیطون ...

٢ ساعت تو رختخواب ویل و وول خوردم خوابم نبرد! گفتم بیام یه کار مفید کنم و یکم از شیطنتات بگم... حدودا یک ماه پیش یک شنبه بابایی زود از سر کار اومد و رفت دراز کشید حالش بد بود و تب داشت ... قرص و دارو و پاشویه تا اینکه بعد از ظهر به زور بابابزرگ بردتش دکتر ... دو تا آمپول زد و یکم بهتر شد ... با اینکه بابایی همش از ماسک استفاده کرد اما فایده نداشت و سه شنبه تو مریض شدی و پنج شنبه هم من! خلاصه چند روزی با هم مریض بودیم و دوباره به ترتیب خوب شدیم با این تفاوت که بابایی رفت دکتر و آمپول خورد و من و عسلکم نرفتیم... دندونات شدن ١٢ تا ..... دیگه کم کم داری از پیرمردی در میای! هرچی برات می خریم با کمک دندونات دخلشو در میاری! ای...
9 بهمن 1392

دى ماه

سلام عزیز دل مادر ... پسر نازم، عسلکم شرمندتم ... این مدت لپ تاپم نبود و نتونستم پست جدیدی برات بذارم ... سر موهاتو خاله جون چیده چون خیلی می اومد تو چشماتو اذیتت می کرد ولی هنوز بعد از یکسال و دو سه ماه اونقدر موهات زیاد نشده که به اصلاح کلی برسه!!! یه بار یه ماه پیش داشتم چند ساعت بعد از نماز دیدم تو دستاتو می بری بالا میذاری دم گوشت و میندازی پایین و بعد دو بار دولا شدی و همزمان لبها و زبونت رو الکی تکون میدی ... دلم لرزید ... تو یک سال و یک ماهت بود ولی داشتی نماز می خوندی ... یکسری هم بابایی نمازش تموم شد نشستی جلوش و دست چپت رو باز کردی و با انگشت اشاره دست راستت می زدی رو دست چپت و زبونت رو تکون می دادی ... یعنی تسبیح...
30 دی 1392

طوطی شیرین من!

تا به حال قبل از اینکه راه بیفتی جاروبرقی بودی و هرچی رو زمین بود رو سریع می ذاشتی تو دهنت... اما الان دیگه اسمت عوض شده! شدی طوطی! هرکاری ما می کنیم می خوای انجام بدی ... از کارهای خونه بگیر تا بازیهایی که باهات می کنیم!همه چی رو به شکل بامزه تری تقلید و اجرا می کنی! دوست داری تمام وقتت رو با بابایی بازی کنی و تا ببینی بابایی میخواد فوتبال و اخبار و ... ببینه سریع میری جلو تلوزیون و سیم و محافظ ... همه رو می کشی و بابایی هم میگه ای بابا باز ما رفتیم یه فوتبال ببینیما ... و این کلمه ایه که خیلی خوب جدیداً یاد گرفتی و زیاد تکرارش می کنی: " اییی بابا " ! تا یکی بهت می گه توپ سریع دهنتو غنچه می کنی و می گی: "تووو " بعد با دستت توپو نشو...
30 آذر 1392

شیطنتهای تو

شنبه هفته پیش (25/8/92) رفتیم درمانگاه قمر بنی هاشم و واکسن یک سالگیت رو هم زدیم، تا رفتی ژست گریه رو بگیری تموم شد! بی درد و عوارض ... قد و وزنت هم خوب بود ... با هم سرما خوردیم ... رفتیم دکتر ... شما چند تا شربت نوش جان کردی و من هم دوتا آمپول ... هنوز بعد از یک هفته هیچ کدوم خوب نشدیم! از شیطنت هات نمیدونم چی بگم از بس زیاده! صندلی ها رو به زور میندازی و بعد با کلی زور و زحمت این طرف اون طرف میکشونیشون و تو سالن دورشون میدی!!! حتی به عسلی ها و آیینه شمعدون هم رحم نمیکنی و عسلی ها رو که دنبال خودت می کشی و شمعدون ها و حتی آیینه رو هم یه هفت هشت باری خواستی بندازی زمین ولی مگر اینکه من مرده باشم ! طبقات ویتر...
4 آذر 1392

لبیک یا حسین !

یکی و دو ماهی قبل از محرم باهات سینه زدن رو کار کردیم ولی هرچی ما بیشتر سینه می زدیم تو بیشتر دست می زدی ... تا می گفتیم سینه بزن سریع دست می زدی!!! تا می گفتیم دست دست با خنده سریع دست می زدی ... کلا پایه دست زدن بودی ... سپردم دست امام حسین (ع) ...  اول محرم که شد شروع کردی دو دستی سینه زدن !!!! عجیب بود ... واقعاً عجیب بود ... حسین (ع) در لحظه لحظه ی زندگی ما هست و ما نمی فهمیم !!! ده روز تمام بک بودیم! عزاداری های روستا شور و حال دیگه ای داره ... با شیطنت های تو گذشت ... این دومین محرمی هست که در کنار ما هستی ... پارسال محرم از درد زیاد نتونستم عزاداری کنم ... یک سال تمام سنگین بودم ... ...
24 آبان 1392