مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

شیطنتهای تو

1392/9/4 1:41
نویسنده : مامان جون
284 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه هفته پیش (25/8/92) رفتیم درمانگاه قمر بنی هاشم و واکسن یک سالگیت رو هم زدیم، تا رفتی ژست گریه رو بگیری تموم شد!

بی درد و عوارض ...

قد و وزنت هم خوب بود ...

با هم سرما خوردیم ... رفتیم دکتر ... شما چند تا شربت نوش جان کردی و من هم دوتا آمپول ...

هنوز بعد از یک هفته هیچ کدوم خوب نشدیم!

از شیطنت هات نمیدونم چی بگم از بس زیاده!

صندلی ها رو به زور میندازی و بعد با کلی زور و زحمت این طرف اون طرف میکشونیشون و تو سالن دورشون میدی!!!

حتی به عسلی ها و آیینه شمعدون هم رحم نمیکنی و عسلی ها رو که دنبال خودت می کشی و شمعدون ها و حتی آیینه رو هم یه هفت هشت باری خواستی بندازی زمین ولی مگر اینکه من مرده باشم !

طبقات ویترین اتاقت رو خالی می کنی و به زور شیشه هاشو می کشی و میندازی و ...

داشتم برات پسته مولینکس می کردم، سیمشو گرفتی و محکم مولینکس رو کوبوندی به زمین و الفاتحه!

کلاً خیلی خطرناک شدی ...

صبح که از خواب بیدار میشی راه میری تا شب (غیر از یکی دو باری که بینش می خوابی) ... خستگی ناپذیری!

تا سرمون به تلوزیون بند میشه و بهت توجه نمی کنیم سریع میری جلو تلوزیون و یکم دست می کشی به تلوزیون و برمی گردی به بابایی نگاه می کنی تا دنبالت کنه! عمداً کارایی می کنی که بابایی دنبالت کنه ...

گاهی میای پیشم و چشماتو می بندی و دهنتو تا جایی که بتونی باز می کنی (مثلاً داری گریه می کنی) بعد یکم چشماتو باز می کنی ببینی عکس العمل من چیه! منم که نمیتونم این لوس بازیهاتو ببینم و نبوسمت!

یه بار سرم خورد به کابینت و فوق العاده دردم اومد ... تا گفتم آخ و سرمو نگه داشتم بین دستام شروع کردی به گریه ... خندیدم و تو آروم شدی ... قربون مهربونیهات پسر گلم ...

تو دهه محرم می گفتیمت سینه بزن، میزدی اما الان بهت میگیم سینه بزن محکم و تند تند می زنی به سینه کسی که بغلشی یا نزدیکته!!!

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

راحیل
6 آذر 92 21:31
سلام خشگل من (البته ماشالله ماشالله چشمت نزنم) الهی زود خوب بشه سرماخوردگیت....دختر عموتم با کل خانوادش بعد از اومدن از بک سرماخوردن ... ....راستی یک سالگیت مباااارک زودتر میخواستم تبریک بگم اما نظر ثبت نمیشد یه بوس برات
مامان جون
پاسخ
سلام عزیزم، ممنون که به ما سر زدی، آره مهدی یار و مامانش هم دوبار دکتر رفتن ولی هنوز بعد از محرم خوب نشدن ... ایشالله همگی شما زود خوب و سلامت بشین ... بازم بهم سر بزن دختر عمو جون
عمو ابوالفضل
9 آذر 92 21:38
الهییییییی قرررررررررربونششششش بشم هومممممممم بوس
مامان جون
پاسخ
ممنون عمو جون، خیلی خوشحالم که به ما سر می زنی عمو جونی ...
مینا مامان آرمانی
12 آذر 92 22:08
چشای خشگلتو قربوووون عزیزم
مامان جون
پاسخ
مرسی عزیزم ، گل پسرتو ببوس
مامان ارشیا
25 آذر 92 14:52
سلام مامان مهدیار خوبی سرماخوردگیت خوب شد؟ خدا کنه بهتر شده باشید.
مامان جون
پاسخ
سلام دوست جونی، آره خدارو شکر ... دلم برات تنگیده ارشیا جونم رو ببوس
مامان ارشیا
26 آذر 92 13:57
سلام مهدیار جونم خوبی خبری ازتون نیست سرماخوردگیت خوب شده؟ مامانت خوبه؟داره درس می خونه یا دنبال جمع کردن خراب کاری های قند عسلش؟ []
مامان جون
پاسخ
سلام به دوست جونی خودم، خودتو گل پسرت خوبین؟ دلم میخواد بخونم ولی اولین کتابی رو که برداشتم واسه شروع ، آقا مهدیار تکه تکه اش کرد!!! اصلا هم کتاب های خودشو دوست نداره، کتاب، مفاتیح، قرآن و حتی تقویم من دستم بگیرم باید یکم پارش کنه تا شیطنتش بخوابه!! خیییییییللللللللللللییییییییییییی شیطون شده، واقعا بعضی موقع ها دیوونه میشم از خراب کاریها و شیطنتاش!! دلم برای خودم!! و دوستام تنگ شده!!! راستشو بخوای چندباره میخوام در این وبلاگو تخته کنم اما شوهرم میگه حیفه ادامه بده، آخه اصلا نمیرسم بیام حتی سر بزنم، جدیدا واس گرفتم صبح از خواب بیدار میشم تا ظهر فقط خونه تمیز میکنم! اما مگه این وروجک میذاره!!! یاد بند رخت های خوابگاه و من و تو بخیر!!!!!!!! الان خیلی دلم واسه اونجا تنگ شده دوستت دارم ارشیا رو ببوس
دوست مامان
26 آذر 92 15:59
سلام به مهدي يار جان و مامانش حالتون خوبه از طرف من آقا مهدي يار را يك بوس ابدار كنيد. حتما ديگه كسالت برطرف شده سعي كنيد عسل خيلي بخوريد تا سرمانخوريد. خيلي ميخوام ببينمتون
مامان جون
پاسخ
سلام جیگر، خوبی عزززززیززززم،، ممنون، دل منم خیلی برات تنگ شده، شما میرین مشهد سر راه بیاین یه سری هم از ما بزنین! خیلی گلی ....
مریم طلا
27 آذر 92 13:59
خوبی قشنگم. چه خبرا؟ خودتو عشقه....
مامان جون
پاسخ
سلام طلا، دلم برات تنگیده، مرام و معرفتتو عشقه عززززززززززززیییییزززم!