مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

پاییز 97

1397/12/22 11:10
نویسنده : مامان جون
291 بازدید
اشتراک گذاری

پاییز 97: پاییز را دوست دارم...

عزیزانم مولود این فصل رنگین خدایند...

پاییز شروع عاشقی است وقتی اولین روزش تولد بهانه ی زندگی من است...

پاییز زیباترین فصل خداست از برای من ...

اول مهر 97  ساعت 4 که از سرکار برمیگشتم، کیک (وقت نکردم کیک درست کنم و گل پسری عاشق کیک های مامان جونشه) و گل و کادو خریدم و رفتم خونه و فقط باباجون تنها بود

تولد جان جانان را تبریک گفتم و سراغ عزیزان دلم رو گرفتم و گفت میخواد دوباره بره سرکار و شما رو از خونه عزیز نیاورده و برگشت میاره ... گفتم نه قبل از سرکار رفتن نور چشمانم رو به من برسونه و باباجون هم همین کار را کرد...

من هم چون کیک رو ساده خریده بودم تا باباجون برگرده با گل پسرم شروع به تزیین کیک کردیم... از حق نگذریم کیکش اندازه کیکهای من خوشمزه و تازه بود (خخخ)

روز 16 آبان محیا با پوشک خداحافظی کرد که خیلی قبل تر میگفت جیش دارم و دیاپرش رو باز می کردم و میرفت جیش میکرد و دوباره دیاپرش رو میبستم اما چون فرصت نمیکردم به صورت کامل بازش کنم یکی دو ماه عقب افتاد و انصافا دختری خیلی همکاری کرد و جز یکی دوبار اول دیگه فرش رو کثیف نکرد ... یعنی از پوشک گرفتن محیا جان فقط یک نصف روز وقت و تمرین خواست! قبلش نمیدونستم باید تو این شلوغی و کار و بار چطور این مهم رو انجام بدم و چقدر از خدا خواسته بودم کمکم کنه و الحق والانصاف که خدا دستی که به سمتش دراز بشه رو خالی برنمیگردونه...

6 آذرماه مامان جون به خاطر سنگ صفرا یک هفته بستری بود تا یک شنبه 11 آذر ماه و 12 آذرماه هم شوهر عمه مامان جون فوت شدن و در مراسم بودیم...

20 آذرماه باز امام رئوف ما را به مشهدش طلبید ... و چقدر پسرم عاشق این مکان مقدس است و چقدر این چند ماه گفته بود مامان جون من مشهد رو خیلی دوست دارم میشه یه بار دیگه بریم مشهد؟!

شب قبل از مسافرت آقامهدیار دل درد و تهوع و ... رفتیم سریع دکتر یه آمپول نوش جان کرد تا مسافرت اذیت نشه که البته محیا هم گرفت و باز هم مسافرت ما با ویروس و مریضی همراه بود. اما ما کاملا مجهز رفته بودیم و کلا یک داروخونه با خودمون برده بودیم.

مشهد هم ما صبح ها کلاس میرفتیم و شما عزیزای دلم مهد میرفتید و نماز ظهر و بعداز ظهر هم حرم بودیم ... آخ از دست شیطنت های دختری ... مثل فنر این طرف اونطرف میپرید ... من و باباجون هم دوست داشتیم نماز جماعت بخونیم و چون آقا مهدیار پیش خانوما نمیومد (پسرم مردی شده واسه خودش...) دختری هم میرفت پیش باباجون تا موقع نماز داداشی مراقبش باشه ... زیارت هم نوبتی میرفتیم ... من پیش شما میموندم باباجون میرفت و برعکس ... یکبار که من رفته بودم زیارت ... یک نفر کفشهای باباجون رو اشتباه میبره و وقتی میبینه اشتباه است برمیگرده کفشها رو به باباجون بده فقط و فقط در همین یک لحظه کوچک دختری جیم میشه... آقا مهدیار هم سرش تو تب لت ... دختری میشه یک سوزن تو انبار کاه ... وای که چقدر باباجون حرص خورد... به تمام خدام نگهبان درها مشخصات شما رو سپرد و همه جا رو دنبال شما میگرده ... آقا مهدیار به باباجون میگه فکر کنم یک خانومی محیا رو بغل کرد برد ... من از دور دیدم... بابا جون هم سریع میره بخش گمشدگان داشته مشخصات شما رو میداده که همون خانم با محیا وارد میشه ... امام رئوف مگه میذاره کسی تو حرم و حریمش ناراحت بشه... هرگز ... هرگز...

روز 24 آبان ماه تولد پسر عزیزم و روز 29 آبان هم تولد دختر گلم بود... چه ماه پربرکتیست این آبانماه!

24 آبانمااه رفتیم واکسن 6 سالگی آقا مهدیار رو بزنیم هی میگفت بذارید من هفته بعد با محیا میایم و آخرش آقای درمانگاه هم همین رو گفتن و این  شد که سر مراقبت 2 سالگی محیا جان آقا مهدیار هم بردیم واکسن زد و تا یک روز تمام پسرم دستش قرمز و متورم شد و درد میکرد که نمیتونست تکونش بده و مامان جون کمپرس گرم میکرد تا بالاخره کمی آروم می گرفت و ...

 به خاطر اینکه همه دور هم جمع بشن ما پنج شنبه 1 آذرماه تولد شما عزیز دردونه ها رو گرفتیم... که البته باز هم عزیز وبابابزرگ و دایی جون همون روز رفتن مشهد و به مراسم کوچولوی ما نرسیدن...  

 (پست بعدی رو خیلی وقت پیش موقع تولدتون آماده کرده بودم ولی به خاطر عکسهاش ارسال نکرده بودم... الان کمی ویرایش میکنم و ارسال میکنم)

دختری بدجور وابسته به گربه (عروسکی) هست و حتی موقع خواب، بیرون رفتن و ... هم زمین نمیذارش...

شبها هم تا چندیدن دور روی سر مامان جون رژه نره و قل نزنه نمیخوابه ... اینقدر موها مامان جون زیر دست و پاهای کوچولوش میمونه تا حداقل 10 تار مو من رو بکنه تا خوابش ببره ...

یه بار محیا میخواست بگه داره میریزه گفت داره ریخت میشه! وای که چقدر بامزه بود... از این جملات بامزه زیاد میگه... وقتهایی هم که میخواد مارو از جا بلند کنه و زورش نمیرسه سریع میگه جیش دارم یا آب میخوام و اینجوری مارو از جا بلند میکنه و به خواسته اش میرسه...

حتما هم شبها یکبار برای آب ما رو بلند میکنه دختر طلا...

شب یلدا رو هم خونه عزیز بودیم با همه دایی ها و خاله جون ... آقا مهدیار شعر شب یلدا رو برای همه خوند و محیا خانم هم تا میتونست ناپرهیزی کرد و پفک خورد ...

اما پسر گلم اصلا لب به چیپس و پفک و ... نمیزنه و میگه برای بدن ضرر داره ...و به ما هم میگه نخورید ... حتی شکلات هم که همه بچه ها عاشقش هستن رو نمیخوره و میگه برا دندونام ضرر داره...

هردوتون عاشق این هستید که بریم فروشگاه یک سبد بردارید و توش هرچی دلتون میخواد کیک و کلوچه و ... بریزید ...

خاطرات زیبای با شما بودن و بزرگ شدنتان بسیار زیاد و فراموش نشدنیست و تک تکشان را در دلم ثبت میکنم و این صفحه بهانه ایست برای اینکه بگویم یادت از یادم نرود هرگز...

عاشق تمامتان هستم ... شما لبخند خدا به زندگی من و باباجون هستید ... دوستتان داریم بی نهایت ... بی نهایت ... و دنیا اگر خودش را بکشد نمیتواند به عشق مادرانه ی من به شما شک کند ... 

پسر نازنینم... کوچک رویایی من ، دختر دلبندم... چراغ شب تار من

با تمام وجود دوستتان دارم و سلامتی و سربلندی شما را از یگانه خالق هستی خواهانم...

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
23 اسفند 97 11:01
چه خوب که دوباره مطلب گذاشتی. 
منتظر پست های زیبات هستم. 😘
مامان جون
پاسخ
ممنون ساراجون
مامان فرشته کوچولومامان فرشته کوچولو
26 شهریور 98 16:31
چه فرشته های نازی
خدا حفظشون کنه
مامان جون
پاسخ
ممنون از لطفتون❤️