مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

طوطی شیرین من!

1392/9/30 14:25
نویسنده : مامان جون
316 بازدید
اشتراک گذاری

تا به حال قبل از اینکه راه بیفتی جاروبرقی بودی و هرچی رو زمین بود رو سریع می ذاشتی تو دهنت... اما الان دیگه اسمت عوض شده! شدی طوطی! هرکاری ما می کنیم می خوای انجام بدی ... از کارهای خونه بگیر تا بازیهایی که باهات می کنیم!همه چی رو به شکل بامزه تری تقلید و اجرا می کنی!

دوست داری تمام وقتت رو با بابایی بازی کنی و تا ببینی بابایی میخواد فوتبال و اخبار و ... ببینه سریع میری جلو تلوزیون و سیم و محافظ ... همه رو می کشی و بابایی هم میگه ای بابا باز ما رفتیم یه فوتبال ببینیما ... و این کلمه ایه که خیلی خوب جدیداً یاد گرفتی و زیاد تکرارش می کنی: " اییی بابا " !

تا یکی بهت می گه توپ سریع دهنتو غنچه می کنی و می گی: "تووو " بعد با دستت توپو نشون میدی ...

تا چادر سر میکنم می ری جلوی کشوی مهر و بعد دستاتو میبری بالا و میندازی و می گی: " اَببب بَر "

دختر عمه ت رابطه خوبی با بچه ها داره و هر سری می بینت یا یه کار جدید یا یه حرف جدید یادت میده ... و این سری اُفتاد رو یادت داد و حالا دیگه یه چیزی می اُفته یا خودت می افتی می گی: "اُپ تا"

عمه جون می خواست بره کربلا رفتیم خونشون واسه خداحافظی تا عمه رو میدیدی شروع می کردی دو دستی سینه می زدی!!!!!!!!! خیلی عجیب بود همه هم تعجب کرده بودن و هم از سینه زدنت خندشون گرفته بود! آخه شاید سرگرم یه بازی می شدی و یهو چشمت به عمه می اُفتاد شروع می کردی به سینه زدن!!! خلاصه کاری کردی که عمه جون اونجا به یادت باشه!

دسته کلیدمو یه روز با نق نق ازم گرفتی و ... دیگه پیداش نکردم... کل خونه رو زیر و رو کردم نبود! حتی زیر میز تلوزیون! آخر یه روز خودت داشتی با سیم های پشت تلوزیون وَر می رفتی صدای کلید شنیدم و بالاخره پیداش کردم و تا دستم دیدی سریع گرفتی و رفتی سمت در خونه و دستت رو دراز کردی که بزنی تو قفل و در و باز کنی !!!

از توی کابینتهایی که با کش بسته شده یه شیشه کشیدی بیرون و فاتحه ... نمیدونم چطور کل آشپزخونه خرده شیشه شد ... با کلی زحمت هم تورو نگه داشتم هم همه جا رو جاروبرقی کشیدم  یه شیشه هم بدجوری رفت تو پام و سرامیکها خونی شد و شست و شو و ... از اینهمه زحمت خلاص شدم داشتم جاروبرقی رو جمع می کردم که نمیدونم چطور خودتو رسوندی به کابینت و دوباره صدای شکستن ... اینقدر عصبانی شدم کلی دعوات کردم و زدم پشت دستت ولی تو انگار نه انگار ... به دیوار داد زده بودم یه صدایی بر می گردوند! تو که فقط حواست به خرده شیشه ها بود که بری بریزی و بپاشی ببینی چیه!! خودم خندم گرفت از اینهمه کنجکاوی و شیطنت!!!

تو خونه راه میری و دست میزنی و می خندی و شادی اما بردیمت آتلیه دریغ از یک لبخند! خودمونو کشتیم تا بخندی! اصلاً راضی نبودم نه از تو و نه از عکاس، چون نه تو ژست گرفتی و نه خندیدی و نه عکاس وقت و حوصله داشت! اما آخرش که عکس ها تموم شد تازه یخت باز شد و شروع به شیطنت کردی و عکاس گفت از این بچه باید فیلمبرداری کنی نه عکاسی!!!

قبلاً چیزی بهت میدادم و تو نمی خوردی از جلوت بر میداشتم و میذاشتم رو کابینت و می گفتم بای بای ! تا بخوری! یعنی بعدش می خوردی اما الان تا یه غذایی میارم جلوت و نمی خوای سریع دستتو میاری بالا و تکون میدی و می گی "با با (یعنی بای بای)" و سریع می ری دنبال شیطنت هات! کسی هم از در خونه میره بیرون سریع بای بای می کنی ...

تا بابایی از سر کار میاد دهانتو باز می کنی تا آخر ، بعد صدای خنده ی عجیب غریب از خودت در میاری و عقب عقب راه میری که یعنی بابایی بیا منو بگیر!!!!

بعضی موقع ها که با بابایی بازی می کنید یه اَداها و چموش بازیهایی در میاری که بابایی از تهِ تهِ دل می خنده و من تو اتاق دیگه از تهِ تهِ دل خدا رو شکر می کنم که تو رو به ما داد و بعد دعا می کنم:

" الهی به عظمتت قسم که هیچ خونه ای خالی از صدای شیرین بچه نباشه و هیچ کسی در حسرت این لحظات نمونه، آمین"

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

راحله
30 آذر 92 17:51
به صد یلدا الهی زنده باشی انار و هندوانه خورده باشی اگر یلدای دیگر من نباشم تو باشی و تو باشی و تو باشی یلدا مبارک ! .
مامان جون
پاسخ
مرسی عزیز دلم به شما هم مبارک ... خیلی گلی و خیلی دوست داریم
راحله
30 آذر 92 17:53
الهی فدات بشم مهدیاری...کاش شب یلدا پیش هم بودیم کل فک و فامیل
مامان جون
پاسخ
مرسی عزیزم ... آخ گفتی... آره واقعا این جور شبها همه باشن عجیب خوش می گذره...
راحله
30 آذر 92 17:54
اگر میم مشکلات را برداریم زندگی شیرین میشه ، برایت هزاران یلدای شکلاتی آرزو دارم ... عمرتان طولانی ، قلبتان آفتابی !
مامان جون
پاسخ
ممنون عزیزم از این دعاها که مثل خودت قشنگه...
مینا مامان آرمانی
3 دی 92 11:57
آخی پسر قشنگم.طوطی خاله .فسقلی ما همیشه سالم باشی ایشالله
مامان جون
پاسخ
ممنون خاله جون، ایشالله شما و گل پسرتون هم همیشه سالم و شاد باشین...
مریم طلا
4 دی 92 20:56
سلام بر جیگرترین مامان دنیا. امیدوارم پسرتم مثه خودت همش بگه: من میدونم که درست میگم... من میدونم.......امروز به خونتون زنگیدم خیلی هوس کردم باهات حرف بزنم ولی برنداشتی..التماس دعا عزیزم
مامان جون
پاسخ
سلام بر طلاترین خاله دنیا... عزیزم من می دونم ! خونه نبودم ... من می دونم ... بعضی وقتا دلم می خواد یه روز دیگه از دانشگاه مونده بود و همه می اومدیم و با هم بودیم ... دلم براتون تنگ شده خیلیییییی زیاد