مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

دى ماه

1392/10/30 2:11
نویسنده : مامان جون
347 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مادر ...

پسر نازم، عسلکم شرمندتم ... این مدت لپ تاپم نبود و نتونستم پست جدیدی برات بذارم ...

سر موهاتو خاله جون چیده چون خیلی می اومد تو چشماتو اذیتت می کرد ولی هنوز بعد از یکسال و دو سه ماه اونقدر موهات زیاد نشده که به اصلاح کلی برسه!!!

یه بار یه ماه پیش داشتم چند ساعت بعد از نماز دیدم تو دستاتو می بری بالا میذاری دم گوشت و میندازی پایین و بعد دو بار دولا شدی و همزمان لبها و زبونت رو الکی تکون میدی ... دلم لرزید ... تو یک سال و یک ماهت بود ولی داشتی نماز می خوندی ...

یکسری هم بابایی نمازش تموم شد نشستی جلوش و دست چپت رو باز کردی و با انگشت اشاره دست راستت می زدی رو دست چپت و زبونت رو تکون می دادی ... یعنی تسبیحات بعد از نماز ... یکم هضمش برام سنگین بود ولی واقعاً لذت بردم از این کارت ... این نشون میداد که چقدر تو به حرکات ما دقیقی و ما باید حواسمون رو جمع کنیم ...

طوطیِ من از این کارها زیاد می کنی... مثلاً جوراب های منو برمیداری و میکشی رو پاهام و یا کفشهای خودت رو می خوای پات کنی ...

الان تقریبا جای تموم وسایل خونه رو میدونی ... تا کاسه بر می دارم میری سمت کمد برنج! میدونی می خوام برنج بشورم ... تا پتویی جمع می کنم سریع میری سمت کمد رخت خوابها و ...

بهت می گم جیشت کو؟ سریع پوشکت رو نشون میدی ... الان دو ماهی هست که جیش می کنی و یا پوشک دست من می بینی سریع می دوی سمت دستشویی ... یه بار صبح زود قبل از من بیدار شدی و یکم بازی کردی و اومدی سراغ من و یکم دور من می چرخیدی تا بیدار بشم! تو خواب و بیداری دیدم خیلی بو میدی و می خوای عوضت کنم ... اما مامانی خوابالوت خوابش می اومد ، بهت گفتم برو جیشت رو بیار ... عسلک من رفتی و بسته پوشکت رو از تو کشوت آوردی ... بلند شدم و اینقدر بوست کردم و چلوندمت ... بعد هم عوضت کردم و رفتی پیِ بازیگوشیت ... الهی مامان فدات شه پسر نازم ...

نمیدونم کی می خوای با دستشویی رفتن من کنار بیای!!! در دستشویی رو که باز می کنم گریت شروع می شه تا در بیام!!!

هفته پیش یکم آبریزش داشتی ... از بینی پاک کردن اوایل بیزار بودی اما الان راحت سرتو میاری جلو و بعدش هم یه دستمال بر میداری میاری میمالی به بینی ما!!!

موقع شربت یا دارو خوردن انگار زهره! به هر بهانه ای متوسل میشیم فایده نداره و آخرش دست و پاهات رو محکم نگه میداریم و میریزیم تو دهنت ... بیرون میریزی اما یکمش هم از دستت در میره و ته میدی!!!

تا یکی آماده میشه زودتر ازش جلوی در حاضر میشی!!!

تلوزیون رو هل میدی بندازی !!! محکم بستیمش ولی خیلی شما بدجور هل میدی ... دستگاه و سینما خانگی ها رو که جمع کردیم یه تلوزیون لخت مونده که اونو هم کی ازمون بگیری خدا میدونه!!! دکمه های کنترل خونه عزیز اینا رو که چند تاییش رو کندی با دندونات ، زحمت دکمه های کنترل خودمون رو هم کم کمک می کشی هنوز خوب به دندونت نمیاد!

وروجک مامان تا کار بد می کنی می گی آخخخخخخخخ ، نچ نچ نچ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خودت میدونی اشتباهه ولی باز انجامش می دی !

سرت به جایی می خوره سریع اون جا رو محکم می زنی و میگی اَه اَه اَه !!!!!

تا صدای زنگ تلفن میاد دستت رو میذاری رو گوشت و می گی اَاَاَ....

می گمت بع بعی می گه؟ میگی: بَ بَ ...

می گمت کلاغه می گه ؟ میگی: آ آ ...

پوشک کثیفت رو نشون میدم می گی: اَه اَه

می گمت بابایی کو؟؟ کجا رفت؟؟ در رو نشون می دی و میگی: دَدَ

غذا رو نشونت میدم می گی: بَههه بَههه (هرچند که نمیخوری)

غذا نمی خوری اما شوری گل کلم و ترشی ( هر نوع ) رو عااااااالی می خوری ... (اینو به خودم رفتی)

آهنگ شاد بشنوی سریع می چرخی و می رقصی و یه پات رو محکم بر میداری و می کوبی به زمین (مثل رژه) حالا از کی این حرکت رو یاد گرفتی الله اعلم ...

تا مداحی یا قرآن می شنوی هم سینه می زنی! یه بار تو تاکسی نشسته بودیم یهو یه آهنگ غمگین پخش شد و جیگر من شروع کردی سینه زدن! واقعاً خنده دار بود...

هر چی دستت بیاد پرت می کنی می گی : اووتاد! الان اووتاد تو یعنی: انداختم، می خوام بندازم، پرت کردم، پرت خواهم کرد و ...

روزی یکبار آشپزخونه رو جارو می کنم از بس میریزی و می پاشی ... اگه بخوام ریخت و پاشهای تو آشپزخونت رو تعریف کنم که یه کتاب میشه!!!!!!! کابینت ها رو با کش بستیم ولی به زور باز می کنی و خودتو می چپونی تو کابینت و ... صندلی جلو کابینت خوابوندیم  و گیرش دادیم به یخچال تا نتونی صندلی رو جلو بکشی ! اما تو زرنگتری و صندلی رو از کنار و به هزار زور و بلا می کشی !!! من نمیدونم چی تو کابینت اینقدر برات جذابه که ...

شب قبل از خواب خونه رو مثل دسته گل تمیز می کنم اما فرداش نزدیک ظهر اگر کسی سرزده بیاد خونه ما فکر می کنه بمب منفجر شده! مخصوصاً تو آشپزخونه و اتاق خودت ... کلاً از اون موقعی که تو به راه رفتن سلام کردی خونه با تمیزی خداحافظی کرد!

قبلاً قاشق خالی می بردی سمت دهنت اما الن دیگه قاشقت خالی نیست ... حتما هم باید خودت موقع غذا خوردن قاشق دستت باشه ...

جایی میریم واسه خودت می چرخی و اگه کسی دستتو بگیره سریع سرت رو میذاری رو زمین و نق نق می کنی ...

تا گوشی یا لب تاپ دست کسی ببینی میری سراغش و دستت رو با اخم سمتش دراز می کنی و بلند بلند و طلبکارانه به زبون خودت یه چیزایی می گی که یعنی زود باش بده به من...

بیرون میریم اصلا بغل من نمیای و از بغل بابایی تکون نمیخوری!

تا بابایی وارد خونه می شه گل از گلت میشکفه و دستتو سمتش دراز می کنی ... ولی فقط بابایی ... به کس دیگه ای سلام نمیکنی ...

همه می گن کارهات هم از همین بچگی به بابات رفته!!!

دو هفته پیش خیلی بیقراری می کردی و تب کردی، بعدش دیدم دو تا دندون (بالا بعد از دندون های نیش) با هم در آوردی... الان 10 تا دندون داری و فکر می کنم داری باز هم دندون در می آری...

کاپشن و کلاه و ... تنت می کنیم دستاتو باز می کنی و عین آدم آهنی میشی ولی اصلاً راه نمیری با این لباسهای زمستونی ...

اینقدر شیطنت می کنی ولی وقتی خوابی صبرم نیست از خواب بیدار شی! دلم واسه اذیتات هم تنگ میشه!!! الهی مادر فدای پسر نازش بشه ...

از عکس های آتلیه ات اصلاً راضی نبودم ... خودم بهتر عکس می گیرم!!!

وبلاگت خیلی سوت و کور شده ایشالله تا قبل از عید حتما یه صفایی بهش میدم ...

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)