مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

یه پسر شیطون ...

1392/11/9 3:26
نویسنده : مامان جون
425 بازدید
اشتراک گذاری

٢ ساعت تو رختخواب ویل و وول خوردم خوابم نبرد! گفتم بیام یه کار مفید کنم و یکم از شیطنتات بگم...

حدودا یک ماه پیش یک شنبه بابایی زود از سر کار اومد و رفت دراز کشید حالش بد بود و تب داشت ... قرص و دارو و پاشویه تا اینکه بعد از ظهر به زور بابابزرگ بردتش دکتر ... دو تا آمپول زد و یکم بهتر شد ... با اینکه بابایی همش از ماسک استفاده کرد اما فایده نداشت و سه شنبه تو مریض شدی و پنج شنبه هم من! خلاصه چند روزی با هم مریض بودیم و دوباره به ترتیب خوب شدیم با این تفاوت که بابایی رفت دکتر و آمپول خورد و من و عسلکم نرفتیم...

دندونات شدن ١٢ تا ..... دیگه کم کم داری از پیرمردی در میای!

هرچی برات می خریم با کمک دندونات دخلشو در میاری!

اینقدر اذیت کردی که همون تلوزیون لخت رو هم زنگ زدیم از نمایندگیش اومدن رو دیوار نصب کردن و میزش رو هم جمع کردیم و خلاص ... قبلش به بابایی می گفتم وقتی اومدن نصب کنن مهدی یارو چکارش کنیم!!!!! بابایی گفت غریبی می کنه و می ترسه و اذیت نمی کنه!!!! بعد از نصب آقاهه گفت حالا خوبه ما غریبه بودیم وگرنه چشم و دهنمون رو در می آورد این وروجک! همش جلو دست و پاش بودی و بیچارش کردی تا تلوزیون رو نصب کرد! به هیچ وجه هم ما نمیتونستیم نگهت داریم یا سرت رو بند کنیم ...

دو تا رو خیلی با نمک تکرار می کنی: دو دا ...

کوچکترین کارها و صداها از تو مخفی نمی مونه ... یه بار تو آشپزخونه بودم یهو صدای اذان از مسجد نزدیک خونه اومد و تو سریع دستاتو گذاشتی رو گوشت و انداختی و گفتی : اَ اَ (یعنی الله اکبر) و من فقط خدا رو شکر می کردم ...

ساعت 8 شب همیشه شبکه شما سلام امام رضا (ع) رو گوش میدیم که تو هم جدیدا یاد گرفتی و وقتی شروع میشه دستت رو رو سینه ت نگه میداری ... مامان فدای گل پسرش ...

دست منو می گیری و می بری جلوی لپ تاپ و می گی آ آ و سرتو به اطراف تکون میدی ... یعنی بیا روشنش کن ...

بعضی وقت ها که گرسنه ای می ری جلوی گاز می ایستی و می گی : آببه!!!!

تا صدایی می شنوی به قول بابایی گوله کش میری طرفش و گاهی از بس تند می دوی زمین می خوری ...

چند روز پیش بعد از نماز داشتم با دوستم تلفنی صحبت می کردم یهو زلزله اومد ... گوشی رو انداختم و اینقدر ترسیده بودم که تو رو محکم گرفته بودم تو بغلم و دور خوذم می چرخیدم و نمیدونستم چیکار کنم!؟ فقط می گفتم خدایا کمک! من که قبلش همش فکر می کردم اگر روزی روزگاری زلزله اومد سریع فلان کار رو می کنم تو موقعیتش غیر از ترس و لرز کاری نکردم!!!!!!!! بیچاره دوستم که کلی نگران شد ...

این هم یکی از عکس های آتلیه تو که البته چاپش نکردیم!

مهدی یار من

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان ارشیا
9 بهمن 92 12:03
خاله قوربونش بشه کلی دلم واش تنگ شده بود
مامان جون
پاسخ
خاله جون دل ما هم خیلی براتون تنگ شده عید بیاین اینجا با هم باشیم
الهام
15 بهمن 92 21:49
سلام به مامان مهدیار. قریون عزیزکم مهدیار بشم که ماشاالله اینقدر ناز شده. ماشین مبارک باشه.هر چی اس میدم مثل اینکه نمیرسه. به عمو حسین هم سلام برسون.
مامان جون
پاسخ
ممنون عروس خانوم، شما هم به آقاتون سلام برسون