مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

تولدت مبارک!

چهارشنبه هفته پیش بود که واسه جشن غدیر با بابایی رفته بودیم بیرون ... خیلی حال ندار بودی ... گفتیم حتما خوابت میاد! آخه بعداز ظهر درست درمون نخوابیده بودی ... شب هم رفتیم خونه عزیز ... گذاشتمت اونجا و با بابایی رفتیم بقیه خرید مشهدمون رو تکمیل کنیم!!!!! اومدیم خونه سریع پسرخاله اومد جلو و گفت مهدیار بالا آورده و خاله هم گفت فکر کنم ویروسه! با ترس و دلهره شام خوردیم و سریع رفتیم خونه ... باز هم بالا آوردی و اسهال شروع شد ... چون پسر خاله هم گرفته بود و سه روزه خوب شد ته دلم به خودم امیدواری میدادم که زود تو هم خوب میشی ... ولی اون شب اصلا تا صبح نخوابیدی و نگذاشتی بخوابیم ... فردا هم کارمون فقط پوشک عوض کردن لباس عوض...
10 آبان 1392

دوباره مشهدالرضا...

چهارشنبه رفتیم مشهد با عمو و عزیز و خاله و عمه ... خیلیییییی خوش گذشت ... هیچ وقت ما شش روز مشهد نبودیم ولی از اون موقعی که تو اومدی به زندگی ما هم سالی 2بار امام رضا (ع) ما رو طلبیده و هم زیارتهای 6 روزه نصیبمان شده ... ما این رو به فال نیک میگیریم و میذاریم به حساب پاکی تو و میگیم امام رضا (ع) دوست داره عزیز دلم... پسر خوب و البته یکم شیطون بودی ... سر صف های نماز جا نبود راه بری (خداروشکر وگرنه نمیدونم از کجا باید پیدات می کردم) هی می افتادی و دوباره و سه باره بلند می شدی و ... تتا نماز ما تموم می شد ... تو زیرزمین حرم رفتیم از این ور به اون ور راه می رفتی و پیش همه زوار می ایستادی یکم باهات حرف می زدن و قربون صدقت می ر...
1 آبان 1392

خرابکاری پشت خرابکاری

دیروز روز خرابکاری آقا مهدی یار بود .. دیروز دوبار سرت داد کشیدم تو هم که ماشالله چقدر ترسیدی! به دیوار داد زده بودم یه صدایی بر می گردوند تو که ... !  به انتهای تختت آویزون می شدی و اونقدر محکم تکون می دادی که انگار می خوای از جا درش بیاری! این کار هر روز تو بود... اما دیروز دیگه کاملا با پیچ و مهره و چوب و ... همه رو از بیخ و بن کندی و شکوندی! آخه اگه یه نفر از من بپرسه تختش چی شده و من بگم خودش شکونده کسی باور می کنه یه بچه 11 ماهه تخت بشکونه! جل الخالق ...  دیروز داشتم وسایل کابینت ها رو که جنابعالی ریخته بودی وسط آشپزخونه میذاشتم سرجاش و آشپزخونه رو مرتب می کردم که تو رفتی سراغ یک کابینت دیگه یهو صدای شکستنی اومد...
18 مهر 1392

راه رفتن

حدود یک ماه میشه که از بزرگ شدنت و کارایی که انجام میدی ننوشتم! الان جبران میکنم... خوب کجا بوووووووودیم! آهان دندون ششم... دندون ششمت کامل شده و هفتمی هم در اومده و هشتمی داره در میاد ... راه رفتنت خوب شده حدود چهار متر رو میری و بعد میشینی و خودت دوباره بلند میشی راه می افتی و چهاردست و پا دیگه کمتر میری...  حدود یک ماهی میشه که حلقه های هوش رو راحت داخل جاش میندازی اوایل خودم هر حلقه رو میدادم دستت اما الان خودت بر میداری میندازی، البته نه به ترتیب ولی می فهمی درست نمیشه درش میاری و دوباره میذاری اما... سه چرخه ات رو خیلی دوست داری ، هر وقت سوارت میکنیم انگار سوار اسب شدی ! تند ...
15 مهر 1392

میلاد عشق

تقدیم به عزیزانم که هر دو پاییز دنیا اومدن: «تلخ» است كه لبريــز حقايق شده‌ است «زرد» است كه با درد، موافق شده است عـاشـق نشدي و گر نه مي‌ فهميــــــدي پاييز، بهاري است كه عاشق شـده است ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ باز هم پاییز از راه رسید و با خودش یه بوی خوش و یه شیرینی خاص آورد... هنوز هم یاد روزهای زیبای مدرسه مخصوصاً روز اول مهر منو به وجد میاره و هر بار که دانش آموزی رو می بینم یاد اون روزهای خودم می افتم ... الان ب...
1 مهر 1392

امروز بعد از 3 سال...

٣ سال پیش مثل امروز آفتابش فرق داشت! ٣سال پیش این موقع ما داشتیم قشنگترین ثانیه های عمرمونو ثبت و ضبط می کردیم تا همیشه از دیدنش لذت ببریم... ٣سال پیش ما غم و غصه ها رو ریخته بودیم زباله دونی و شاد شاد شاد بودیم ... ٣ سال پیش مثل امروز یک روز خاص بود! هنوز هم بعد از ٣ سال واسه ما امروز یک روز خاص و قشنگه...  ٢٩ شهریورماه برای همیشه یک روز فراموش نشدنی در تقویم زندگی ما شده ... برای همسرم: عشقِ من  ای آیه ی مکرر آرامش...  من هوا را برای همنفسی با تو نفس می کشم...  نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست... پایم نرود هر کجایی که قدم های تو نیست... ...
29 شهريور 1392

یا ضامن آهو ...

نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند مردم صدای آمدنت را شنیده اند زیباتر از همیشه شده آستان تو آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند ولادت هشتمین دردانه زهرا ، امام علی ابن موسی الرضا (علیه السلام) بر همگان مبارک ... .......... چقدر دلم برای ایوان طلا تنگ شده ... با اینکه چند ماه پیش اونجا بودیم اما به بابایی میگم یه بار دیگه بریم خیلی هوای مشهد کردم ... بابایی هم از خدا خواسته قبول کرده! هروقت این جلسه ها و کار بابایی کمتر شد حتما میریم...   پ ن : دیشب همه جا جشن بود و ما نمی دونستیم کجا بریم، آخر قسمتمون مسجد جامع شد، اونجا اتفاقی عمه ها و دختر خاله های بابایی رو دیدیم و بعد از نماز با هم رفتیم پارک غدیر...اونق...
26 شهريور 1392

یازده ماهگی پسرک

در غم و شادی ... راحتی و ترس و ... به آغوشم پناه می بری و من با تمام وجود می فشارمت... وقتی فکر می کنم این لحظات شیرین و قشنگ تکرار شدنی نیست دلم می خواهد تک تک ثانیه هایش را به گونه ای ثبت کنم اما ... و من حیران ده ماهی که مثل باد سپری شد... یازده ماهه شدنت مبارک گل قشنگم... اولین قدم زندگیت هم مبارک هستی من...     ...
24 شهريور 1392