مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

دوباره مشهدالرضا...

1392/8/1 11:04
نویسنده : مامان جون
261 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه رفتیم مشهد با عمو و عزیز و خاله و عمه ... خیلیییییی خوش گذشت ... هیچ وقت ما شش روز مشهد نبودیم ولی از اون موقعی که تو اومدی به زندگی ما هم سالی 2بار امام رضا (ع) ما رو طلبیده و هم زیارتهای 6 روزه نصیبمان شده ... ما این رو به فال نیک میگیریم و میذاریم به حساب پاکی تو و میگیم امام رضا (ع) دوست داره عزیز دلم...

پسر خوب و البته یکم شیطون بودی ... سر صف های نماز جا نبود راه بری (خداروشکر وگرنه نمیدونم از کجا باید پیدات می کردم) هی می افتادی و دوباره و سه باره بلند می شدی و ... تتا نماز ما تموم می شد ...

تو زیرزمین حرم رفتیم از این ور به اون ور راه می رفتی و پیش همه زوار می ایستادی یکم باهات حرف می زدن و قربون صدقت می رفتن و تو براشون می خندیدی و دوباره راه می افتادی ... دستهات هم موقع راه رفتن بالا نگه میداشتی برای حفظ تعادلت! خیلی بامزه راه می رفتی ... هیچ کی نمیتونست بی اعتنا از کنارت رد بشه ... شبهای صحن آزادی واقعا دیدنی بود ... چراغونی هایی که هیچ جا ندیده بودم با نورهای ریز و برخی چشمک زن ... واقعا خیره کننده بود ... تو هم سرت بالا و دستت هم می آوردی بالا و به زبون خودت حرف می زدی و می خواستی که چراغونی ها رو بگیری ...

ضریح و زوار مشتاق... ایوان طلای صحن آزادی و صحن انقلاب... پنجره فولاد ... سقا خونه ...

هرچی از صفای حرم امام رضا (ع) بگم کم گفتم ... 6 روز اونجا بودیم روز آخری با گریه وداع کردیم و اومدیم... اما دلمونو اونجا جا گذاشتیم و از اقا امام رضا (ع) خواستیم دوباره زودتر ما رو بطلبه...

اونجاتمام دوستان رو یکی یکی نام بردم خصوصا دوستان وبلاگی : مامان پرهام جون ، مامان ارشیا جون, مامان امیرحسین جون، مامان آویسا جون، مامان جانان و آوا جان ، مامان آتوسا و تارا جان، مامان سیدرضا جون و ... اگه قابل باشیم برای سلامتی و شادی همه دوستان دعا کردیم...

و تو ...

شیطنت های تو روز به روز بیشتر میشه تا جایی که دیروز عمه موقع صبحانه گفت شما چه جوری با مهدی یار غذا می خورید!!!

ده روزی می شود که کاملا با چهار دست و پا خداحافظی کردی ...

همیشه ایستاده غذا می خوری و به هیچ عنوان نمیشینی ...

تا بالش می بینی یه دقیقه سرت رو میذاری روش و مثلا می خوابی و دوباره راه می افتی دنبال شیطنت هات...

 پوشکتو برمی داری میری جلوی دستشویی و در می زنی ... خدا کنه زود از جیش بی افتی ...

چند وقتی بود می رفتم دستشویی دیگه گریه نمی کردی، گفتم عاقل شدی اما قبل از مشهد رفتن چند روز بود که می رفتم دستشویی از گریه ضعف می کردی، یه جوری پشت در دستشویی زار می زدی که ما رو از هرچی دستشویی رفتن سیر می کردی ... الان ترجیح می دم مثانه درد بگیرم!!!!!!!!!

انواع توپ بازی ها رو با بابایی بازی می کنی ... و الان داری یاد میگیری از دور توپ رو بندازی تو سطل! از نزدیک این کار رو راحت و زود انجام میدی و ...

قایم باشک با بابایی بازی می کنی پتو میکشی رو سرت فکر می کنی قایم شدی بعد یواشکی سرتو در میاری و می خندی ... این حرکتت هم خیلی با مزه است...

گوشی تلفن خونه و موبایل مامانی و بابایی از لطف جنابعالی کاملا داغونه...

دیگه نمیذاری بنویسم... تا لب تاپ رو هم داغون نکنی ول کن نیستی...

دوست داریم عزیزم ... بووس

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان امیرحسین
1 آبان 92 13:42
خوش به سعادتتون زیارتتون قبول باشه با نوشته هات دلم پر کشید واسه رفتن به مشهد

ممنون عزیزم، ایشالله قسمت شما هم میشه ... خودمم الان دوباره دلم پر میکشه واسه یه زیارت دیگه ... امیرحسین خاله رو ببوس

مامان ارشیا
3 آبان 92 21:20
سلام عزیزم
زیارت قبول ایشاالله که امام رضا ما رو هم بطلبه


ممنون عزیزم، ایشالله به زودی شما هم توفیق زیارت نصیبتون میشه... بوووووووس