مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

خرابکاری پشت خرابکاری

1392/7/18 13:51
نویسنده : مامان جون
229 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز روز خرابکاری آقا مهدی یار بود .. دیروز دوبار سرت داد کشیدم تو هم که ماشالله چقدر ترسیدی! به دیوار داد زده بودم یه صدایی بر می گردوند تو که ... !

 به انتهای تختت آویزون می شدی و اونقدر محکم تکون می دادی که انگار می خوای از جا درش بیاری! این کار هر روز تو بود... اما دیروز دیگه کاملا با پیچ و مهره و چوب و ... همه رو از بیخ و بن کندی و شکوندی!

آخه اگه یه نفر از من بپرسه تختش چی شده و من بگم خودش شکونده کسی باور می کنه یه بچه 11 ماهه تخت بشکونه! جل الخالق ...

 دیروز داشتم وسایل کابینت ها رو که جنابعالی ریخته بودی وسط آشپزخونه میذاشتم سرجاش و آشپزخونه رو مرتب می کردم که تو رفتی سراغ یک کابینت دیگه یهو صدای شکستنی اومد و دیدم چیزی سریع پخش میشه ...

من موندم و شیشه ی بزرگ و پُر روغن زیتون که شکسته بود و سریع داشت همه جا پخش می شد و دست و پاهای روغنی تو و ... مونده بودم تو رو بلندت کنم که شیشه دست و پات نره یا سریع دستمال بیارم روغن ها بیشتر پخش نشه!

آخه رو زمین هم نمیتونستم بذارمت... چون خرابکاری که می کنی خودت می خوای بیای دوباره همونجا بریزی و بپاشی و تا دوباره برنگردی ببینی چه خبره ول کن نیستی...چقدر دلم می خواست یکی اونجا بود و من تا می خورد می زدمش!

 تمام زندگینامه مونو روغنی کردی ... من نمیدونم آخه کی گفته روغن باید تو ظرف شیشه ای باشه!

 آخرش دستات موند زیر صندلی و سرت محکم خورد به کمد و صدات در اومد و با یک پیشونی کبود متوقف شدی!

این همه اذیت کردی ده دقیقه بعد که فاصله سالن تا اتاق رو مثل چارلی چاپلین بدون اینکه بیفتی تنهایی راه اومدی از خوشحالی داشتم بال در می آوردم و کلی تشویقت کردم!!!

 دو سه روزه میخوای صحبت کنی زبونت رو میاری جلو و فکر می کنی هرچی زبونت رو بیشتر در بیاری بهتر صحبت می کنی!

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان ارشیا
18 مهر 92 22:31
خاله قوربونش بشه.
چه پسر شیطونی
آقا مهدیار اینقدر دوست گل منو اذیت نکن
باورم نمی شه دوست جونم الان داره دنباله پشرس می دوه و خرابکاری هاشو جمع می کنه

باورت بشه عزیزم!!! خیلی نگهداری یه پسربچه صبر و حوصله میخواد ماشالله کم مونده دیوار راست رو بگیره بره بالا... ارشیاجون خاله رو ببوس
مامان امىرحسىن
19 مهر 92 17:17
الهى قربونش برم من را یاد روزى انداخت که مهمون دعوت کرده بودم یه عالمه کار رىخته بود سرم کلى خسته بودم امیر حسین شیشه سیر را از تو کابینت برداشت بعد هم رفت از تو جعبه ابزار چکشا در اورد من که رابطه اونا را نفهمیدم یهو با چکش شیشه سیر را شکست من مونده بودم سیرا وشیشه را جمع کنم یا امیرا کل اشپزخونه را مجبور شدم بشورم کلى حرص خوردم ولى الان خندم میگیره یادش میافتم تو هم بخند مامان صبور

اینقدر اون روز حرص خوردم که خدا می دونه... خیلی شیطون شده ماشالله، ولی فکر میکنم شما از من صبورترین... امیرحسین گلمونو ببوس

negin
29 مهر 92 19:19
ماشالله به این بچه های دوست داشتنی.
پسر منم زبونشو بیرون می یاورد تا بهتر صحبت کنه!!!!!!

آپم

وبلاگ بسیار جالبی دارین دوست عزیز... خدا پسرتونو واستون حفظ کنه... ممنون که به ما سر زدین...

مینا مامان آرمانی
11 آذر 92 18:31
چه پسر خواستنی ای ی .نازی
مامان جون
پاسخ
ممنون عززیززم لطف داری