خرابکاری پشت خرابکاری
دیروز روز خرابکاری آقا مهدی یار بود .. دیروز دوبار سرت داد کشیدم تو هم که ماشالله چقدر ترسیدی! به دیوار داد زده بودم یه صدایی بر می گردوند تو که ... !
به انتهای تختت آویزون می شدی و اونقدر محکم تکون می دادی که انگار می خوای از جا درش بیاری! این کار هر روز تو بود... اما دیروز دیگه کاملا با پیچ و مهره و چوب و ... همه رو از بیخ و بن کندی و شکوندی!
آخه اگه یه نفر از من بپرسه تختش چی شده و من بگم خودش شکونده کسی باور می کنه یه بچه 11 ماهه تخت بشکونه! جل الخالق ...
دیروز داشتم وسایل کابینت ها رو که جنابعالی ریخته بودی وسط آشپزخونه میذاشتم سرجاش و آشپزخونه رو مرتب می کردم که تو رفتی سراغ یک کابینت دیگه یهو صدای شکستنی اومد و دیدم چیزی سریع پخش میشه ...
من موندم و شیشه ی بزرگ و پُر روغن زیتون که شکسته بود و سریع داشت همه جا پخش می شد و دست و پاهای روغنی تو و ... مونده بودم تو رو بلندت کنم که شیشه دست و پات نره یا سریع دستمال بیارم روغن ها بیشتر پخش نشه!
آخه رو زمین هم نمیتونستم بذارمت... چون خرابکاری که می کنی خودت می خوای بیای دوباره همونجا بریزی و بپاشی و تا دوباره برنگردی ببینی چه خبره ول کن نیستی...چقدر دلم می خواست یکی اونجا بود و من تا می خورد می زدمش!
تمام زندگینامه مونو روغنی کردی ... من نمیدونم آخه کی گفته روغن باید تو ظرف شیشه ای باشه!
آخرش دستات موند زیر صندلی و سرت محکم خورد به کمد و صدات در اومد و با یک پیشونی کبود متوقف شدی!
این همه اذیت کردی ده دقیقه بعد که فاصله سالن تا اتاق رو مثل چارلی چاپلین بدون اینکه بیفتی تنهایی راه اومدی از خوشحالی داشتم بال در می آوردم و کلی تشویقت کردم!!!
دو سه روزه میخوای صحبت کنی زبونت رو میاری جلو و فکر می کنی هرچی زبونت رو بیشتر در بیاری بهتر صحبت می کنی!