مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

تولدت مبارک!

1392/8/10 2:04
نویسنده : مامان جون
386 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه هفته پیش بود که واسه جشن غدیر با بابایی رفته بودیم بیرون ... خیلی حال ندار بودی ... گفتیم حتما خوابت میاد! آخه بعداز ظهر درست درمون نخوابیده بودی ...

شب هم رفتیم خونه عزیز ... گذاشتمت اونجا و با بابایی رفتیم بقیه خرید مشهدمون رو تکمیل کنیم!!!!!

اومدیم خونه سریع پسرخاله اومد جلو و گفت مهدیار بالا آورده و خاله هم گفت فکر کنم ویروسه!

با ترس و دلهره شام خوردیم و سریع رفتیم خونه ...

باز هم بالا آوردی و اسهال شروع شد ...

چون پسر خاله هم گرفته بود و سه روزه خوب شد ته دلم به خودم امیدواری میدادم که زود تو هم خوب میشی ... ولی اون شب اصلا تا صبح نخوابیدی و نگذاشتی بخوابیم ...

فردا هم کارمون فقط پوشک عوض کردن لباس عوض کردن و استفراغ تمیز کردن بود!

عجب روز سختی ...

دوباره دارو ..

دوباره استامینوفن ...

نصف شب با ناله بیدار شدی دیدم تو تب می سوزی سریع دماسنج گذاشتم ... ٣٩ ...

پاشویه ... استامینوفن ...

خدارو شکر زود تبت پایین اومد ...

شنبه هم بیقرار بودی ... بدون استفراغ ...

یکشنبه بهتر شدی ... و راه افتادی و ...

تا دوشنبه ظهر کار ما فقط تعویض لباس و پوشک بود ... تا اسهال داشتی سریع عوضت می کردیم ولی باز هم لباسات کثیف می شد ... مثلا بهترین مارک پوشک بود ...

آب سیب و موز و ماست و کته غذای این روزهای تو بود ... البته در حد هر کدام یک قاشق می خوردی ...

الان دیگه فقط استخونات مونده ... الهی بمیرم برای گل پسرم ...

بالاخره دوشنبه بعد از ظهر شر این ویروس مزاحم کم شد ...

خدایا شکرت ...

این چند روزه که مریض بودی بی نهایت به من وابسته شدی ... کافیه برم دستشویی! چنان قشقرقی به پا می کنی که بیا و ببین ...

الان دیگه شیطنتات دوباره شروع شده ... ایشالله سالم و سلامت باشی عیبی نداره تا دلت میخواد بریز و بپاش و بچگی کن!!!

عاشق انار و پسته ای ... و البته یه مدته که معتاد چایی شدی !

همه اخلاقیاتت و به قول خاله جون حتی نگاهت هم به بابات رفته !

اگه بگیم نکن و یا نده و ... سریع بر میگردی و دعوامون می کنی با همون زبون شیرین خودت و یا اینکه اینقدر مظلومانه نگاهمون می کنی و زل می زنی که از رو میریم و نمیتونیم در مقابل نگاهت مقاومت کنیم و بهت می خندیم و تو هم می خندی و به کارت ادامه میدی ...

عزیز بهت میگه بگو الله اکبر و من میگم مامان جان هنوز زوده ... بچه هنوز یکسالش نشده ... و عزیز میگه این بچه باهوشه زود به حرف میاد ... و تو می گویی : اَببر !!!!!!!!

راه زیادی تا یک ساله شدنت نمانده ... پارسال این روزها دیگر ثانیه ها را می شماردیم ... ٢٨ ذی الحجه برابر با ٢٤ آبان ...

به شیرینی عسل و به سرعت باد این یک سال گذشت ...

تک تک لحظاتمان با وجود تو رنگ زیبای طراوت و پاکی گرفته ...

زیبایی لبخندهایت برایمان بی مثال است ...

و شیرینی زبانت ...

و پاکی نگاهت ...

برایمان عشق را با دستهای کوچکت رنگ کردی ...

و من به خود می بالم که مادر یک چشمه خوبی هستم ...

دوستت داریم بهترین بهانه ی زندگی ما ...

پیشاپیش « تولدت مبارک » سرود هستی ام ...

 

پ ن : از آغوش خالی رباب شرمم میشه که تو ایام شهادت همسر و فرزندانش، تولد فرزندم را تبریک بگویم ... ازم قبول کن نور دیده ام...

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان ارشیا
11 آبان 92 9:19
عزیز دلم چرا اینقدر مامانو اذیت می کنی همیشه سالم و سرحال بمون تا لبای مامان هم همیشه بخنده تولدت پیشاپیش مبارک ایشاالله که هزار سال زیر سایه پدر و مادر زنده باشی.
مامان جون
پاسخ
الهی من فدای دوست مهربونم ... مرسی دوست جونی ...