مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

من یک مادرم

عزیزترینم,فرزندم  من مادرت هستم...  من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم  تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد, من یک مادر هستم... هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد...  من به اختیار مادر شدم ... تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را ... تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود...  تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت می خواهم نه آسمان و نه زمین ...  بهشت من، زمین من و زندگی ام ن...
19 آبان 1395

بهار شاد و غمگین!

عید امسال هم تا هفتم رنگ و بوی فاطمی داشت و از اون به بعد چند جا رفتیم صله رحم ... سیزده به در هم شاهرود بودیم و با خاله ها و دایی ها رفتیم تفریح، سه تایی سوار قایق شدیم و کلی ذوق کردی و دوست داشتی و ... اما بعد از عید هنوز خاله جون بود و تو همون حال و هوای خوش بودیم که متاسفانه خبردار شدیم خاله ی مامانی تهران بستریه و قبل از یک عمل به هوش و بعد از عمل بی هوش و کما و در کمال ناباوری ... همگی ما شوکه شدیم و عزادار... اطرافیان مامانی رو شبیه این خاله میدونستن ( خدا بیامرز خوشگل بود اما نمیدونم چرا همه می گفتن من به این خاله شبیه ام!) و از اونجایی که خدا هیچ وقت نخواست اون خدابیامرز بچه ای داشته باشه منو مثل دختر خودش می دونست و حتی ی...
27 دی 1394

بازهم پوزش

عزیز دل من الان 3 سال و دو ماهه شدی... شیرین تر و شیطون تر از همیشه... دیگه واقعا حاکم کوچولوی خونه ی مایی... من بابت تاخیر در گذاشتن پست های امسال متاسفم؛ سالی پر از فراز و نشیب؛ اگر بگویم "وقت نکردم!" شاید دروغ باشد! چرا که بودند لحظات بیکاری من که همزمان می شدند با بی حوصلگیها و خستگی ها و ... اما گاهی کارها یا حرفهای شیرینت را فیلم میگرفتم و گاهی می نوشتم و گاهی تعریف می کردم برای این و آن و ... اینقدر غرق در روزمرگی ها شدیم که نفهمیدم چطور اینقدر قد کشیدی... حالا مانند بزرگترها رفتار میکنی، حرف میزنی و ... حالا ما سه نفر یک خانواده ی کامل هستیم... حالا ما سه نفر دست های خوشبختی را گرفته ایم و آرام و شیرین ...
27 دی 1394

زمستان 93

سلام قند عسلکم... اول از همه بابت تاخیرم پوزش می خوام ، انگار هر فصل یکبار فقط می تونم بیام و برات مطلب بذارم اما همینم خوبه! چون اگه بدونی چقدر شیطنت هایت زیاد شده آنوقت می فهمی که وقتی برای مامانی باقی نمی مونه که به اینجا سر بزنه... زمستان امسال رنگ و بوی زمستان نداشت و غیر از چند روزی هوا کاملا بهاری بودو اکثرا بعد از ظهر ها بیرون می رفتیم... هفته اول بهمن ماه بود که بابایی یک هفته رفت ماموریت و مامانی و شما خونه تنها موندیم و البته گاهی عزیز می اومد پیشمون... این یک هفته بود که کاملا روز و شب با پوشک خداحافظی کردی و حتی شب هم بیدار می شدی و می گفتی جیش دارم!و اینگونه بود که سخت ترین پروژه ی بچه داری مامانی هم به اتمام رس...
5 ارديبهشت 1394

نگاهی بر پاییز 93

1 مهرماه تولد بابایی بود که مامانی یک کیک درست کرد و سه تایی با هم این روز قشنگ رو جشن گرفتیم... وقتی بابایی از سر کار میاد دورتادور خونه رو می چرخی و داد میزنی و خوشحالی می کنی و خنده رو به لبای من و بابایی میاری... صبح که میشه بریم بریمت شروع میشه ... اول میگی بریم حموم... بعد میگی بریم امیر و خودت جواب میدی امیر لالوده(=شاهروده) و بعد که از همه جا میمونی میگی بریم عزیز... بریم عزیز... هنوز دو سالت نشده بود که کامل حرف میزدی و فقط حرف اضافه تو جملاتت به کار نمیبردی ... مثلا میگی: ریخت لباسِ مهدی یار، کثیف شد، ماشین بندازیم بشوره ... و ... و یا من مشغول کاری بودم می اومدی می گفتی مامانی چی تار می تُنی و اینقدر سرتو...
18 دی 1393

24 آبانماه امسال

این متن رو 24 ابانماه 1393 نوشتم و با یک ماه تاخیر تو وبلاگت گذاشتم (شرمنده از تاخیر): امروز 24 آبان 1393 ... ساعت 3 بعداز ظهر... 2 سال پیش دقیقاً همین موقع بود که بابایی برای اولین بار تو را دید ... نگاهش در اون لحظه دیدنی بود... و امروز بعد از 2 سال هنوز هم آن نگاه کاملا شفاف در ذهنم است... امسال هم مثل پارسال تولدت را تبریک نمی گویم! هنوز از " اهل حرم " شرم دارم! باشد که تو هم درک کنی ... دیگر بزرگ شده ای... برای خودت فرمانروایی می کنی در قصر 75متری ما! دستور هم میدهی! اوامرت زیاد است و خادمانت کم! موقع خوابیدنِ این امیر کوچک ، بساطی داریم ما دیدنی ... اینجوری نه، اونجوری! ای...
26 آذر 1393

خداحافظی مهدیار با شیر مادر

سه شنبه هشتم مهر بود که حرکت کردیم به سمت شیراز... چهارشنبه صبح مزار حاج ابراهیم همت و گلزار شهدای شهرضا و امامزاده شهرضا توقف کردیم و پس از زیارت صبحانه خوردیم و رفتیم به سمت شیراز... ظهر رسیدیم تخت جمشید و ناهار خوردیم و بعد از تخت جمشید بازدید کردیم... اونجا که بودیم بچه ای از پدرش می پرسید بابا تخت جمشید بزرگه؟ باباش: آره خیلی بزرگه، بچه: بابا یعنی خیلی خیلی بزرگه؟ باباش: آره خیلی خیلی بزرگه! بچه: بابا یعنی جمشید خیلی بزرگ بوده که تختش خیلی بزرگ بوده!!!!! یه بچه دیگه بعد از بازدید رو زمین خوابید و به مامان و باباش می گفت: من نمیام من نمیام مگه شما نگفتین میریم تخت جمشید، من تا رو تخت جمشید نخوابم نمیام!!!!!!!!!!! &nb...
23 مهر 1393