مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

زمستان 93

1394/2/5 16:27
نویسنده : مامان جون
319 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسلکم...

اول از همه بابت تاخیرم پوزش می خوام ، انگار هر فصل یکبار فقط می تونم بیام و برات مطلب بذارم اما همینم خوبه! چون اگه بدونی چقدر شیطنت هایت زیاد شده آنوقت می فهمی که وقتی برای مامانی باقی نمی مونه که به اینجا سر بزنه...

زمستان امسال رنگ و بوی زمستان نداشت و غیر از چند روزی هوا کاملا بهاری بودو اکثرا بعد از ظهر ها بیرون می رفتیم...

هفته اول بهمن ماه بود که بابایی یک هفته رفت ماموریت و مامانی و شما خونه تنها موندیم و البته گاهی عزیز می اومد پیشمون... این یک هفته بود که کاملا روز و شب با پوشک خداحافظی کردی و حتی شب هم بیدار می شدی و می گفتی جیش دارم!و اینگونه بود که سخت ترین پروژه ی بچه داری مامانی هم به اتمام رسید! البته چند باری را هم خونه خودمون و عزیز جیش کردی اما بخت با مامانی یار بود و جاهایی جیش می کردی که شستنش کاملا راحت بود... البته برای جیش بزرگ اوایل خیلی اذیت کردی و انگار می ترسیدی اما کم کم برات عادی شد ... خدارو شکر...

هفته دوم بهمن ماه بود که خاله جون اثاث کشی داشتن و یکی دوباری رفتیم کمکشون ...

بعد از اینکه خاله جون کاملا جابه جا شد به مامانی پیشنهاد داد که یک هفته شمارو ببره شاهرود تا مامانی بتونه خونه تکونیش رو انجام بده و مامانی هم که قبل از اون همش غصه می خورد  با وجود  شیطنت های دردانه اش چطور خونه تکونی کنه و حتی شاید دو ماه هم نتواند کل خانه ی کوچکشان را تمیز کنه بلافاصله این پیشنهاد رو قبول کرد!

اما بابایی خیلی ناراحت بود و می گفت نذاریم بچه بره... یواش یواش کارامونو می کنیم ولی مامانی بخاطر اینکه دوست نداشت مدام شما رو امر و نهی کنه و بگه بکن، نکن، بذار، بردار، برو، بیا و ... و اینکه دوست نداشت به خاطر خرابکاری های احتمالی شما رو دعوا کنه مخالفت می کرد تا اینکه شما و بابایی سوار ماشین شدین که برین پیش خاله که با هم برین شاهرود اما جای خالی تو و هیاهوی تو باعث شد سریع گوشی رو مامانی برداره و به بابایی بگه پشیمون شده و شمارو برگردونه ... اما وقتی بابایی اومد، شما نبودی! گریه و زاری کرده بودی که بری و دیگه از بغل خاله نیومده بودی... اینطور بود که شما یک هفته رفتی خونه خاله جون و مامانی هم از همون ساعت اول مشغول تمیز کردن شد، مامانی از صبح زود که بابایی می رفت سرکار تا آخر شب یکسره مشغول تمیز کردن بود و بابایی هم از سر کار می اومد نمی خوابید و به مامانی کمک می کرد تا اینکه یک هفته ای با کار مداوم همه جا رو از سقف تا کف خونه رو شستیم و فرش رو هم دادیم بیرون شستن و مدام هم فکر برگشتنت بودم تا حالا که شما از ما دور بودی زودتر کارهامو انجام بدم که حداقل ارزش داشته باشه و اینطوری با زحمت فراوان آن همه کار را یک هفته ای انجام دادیم تا چهارشنبه... چهارشنبه صبح هم روفرشی و چندتا پادری را شستم و رفتم خونه عزیز و منتظر اومدن دلبندم شدم... بعداز ظهر ساعت چهار بود که شما رسیدی و بغل خاله خواب بودی... بغلت کردم و بوست کردم و چشماتو باز کردی و یکم نگام کردی و رفتی تو بغلم و خودتو محکم چسبوندی بهم و دیگه پایین نمی اومدی و ازت می پرسیدم بازم میری خونه خاله جون میگفتی نه پیش مامانی باشم!

هفته ی دوم اسفند را هم در حال خرید عید بودیم و آن را هم به سختی اما یک هفته ای تموم کردیم و هفته ی سوم را هم کمی کمک عزیز کردیم...

هفته آخر اسفند خاله جون از بیرجند اومد و شما با پسر خاله ها حسابی بازی و شیطنت کردین ... اول که خاله اومده بود اصلا سراغ عرشیای هفت ماهه نمی رفتی اما بعد که بهشون عادت کردی می رفتی می اومدی بچه رو اذیت می کردی! لگدش میزدی! چک و ... خلاصه حسابی از خجالتش در اومده بودی و بچه ی بیچاره از اون به بعد هر وقت می رفتی طرفش نق نق می زد!!!!

چهار دندان آسیابت رو باهم در آوردی و شاید یکی از دلایل اذیت های فراوانت همین بوده...

خاله جون بهم می گفت ماشالله ماشالله خدا صبرت بده چقدر مهدی یار شیطون شده!

گاهی حرفهای شاخدار میزنی مثلا یه بار که بعد از تموم شدن خریدها اومدیم خونه مامانی لباسهاشو تنش کرد و وقتی شما دیدی گفتی مبارکه خوشگل شدی بیا عکس بگیرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نور چشمانم، در بین اینهمه کار و هیاهو  قد کشیدی و حرف زدنت کامل شد و جمله و فعل و فاعل و قید و ... همه را به جا و به موقع استفاده می کردی و فقظ چند کلمه ای بین حرفهایت بود که نمی تونستی درست ادا کنی و بر شیرینی ات و شیرین زبانی ات می افزود مثل گیگه (=دیگه) ، دفسشویی(=دستشویی)، کباک (=کباب)، دشنگه(= قشنگه) ...

 

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

صبا
10 اردیبهشت 94 9:56
سلام خداحفظش کنه...... خونه تکونیتون هم به خیر و خوشی دم مهدیار گرم که برنگشت ! جالب بود مامان مهدیار