مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

فیلم زندگی ما ...

برداشت اول : در مسجد شب احیاء نوزدهم شیطنت میکردی، میگیرمت بغلم تا شیرت بدهم اما سرت را برمی گردانی پایین و با دهان باز آبا آبا آنانانا می کنی و من چشمم می افتد به دندون تازه دراومده ات که لثه رو شکافته و یه کوچولو معلوم میشود... این هم از سومین دندونت بعد از 75 روز ! برداشت دوم : اگر یک روزی می دونستم قراره یه فرزند داشته باشم که فقط سوپ بلدرچین دوست داره و می خوره، با تمام وجود این موجود کوچولو رو دوست می داشتم !  (اَه اَه اَه ... از همه حیووونا متنفرم!!!) برداشت سوم :  نشسته ام روبرویت، دستهایت را می گیرم و بلندت میکنم، قد نشسته ی من از قد ایستاده ی تو یه سر و گردن بلندتره ! و من به این فکر می کنم که چند ...
7 مرداد 1392

نصایح مادرانه (2)

٢- عزیزتر از جانم، همیشه و در همه حال شکرگذار خدا باش،‌ و این در همه حال یعنی تو خوشی و ناخوشی،‌ نعمت و محنت، خوبی و بدی و ... هر لحظه و هر ثانیه ... و مطمئن باش چه نعمت و چه محنت، چه شرّ و چه خیر و ... همه از روی حکمت اوست و او هم هیچ وقت بدی برای بنده اش نمی خواهد...  می گویند شکر نعمت، نعمتت افزون کند، کفر نعمت از کفت بیرون کند! نور دیده ام ، معتقدم هر کس واقعا و از صمیم قلب شکرگذار خالقش باشه روز به روز به نعمت های بیشتری میرسه و کم هستند کسانی که شکرگذار واقعی باشند! پسرکم با شکر خدا به همه چی می رسی ،‌ همه چی... پ ن : امیدوارم اهمیت شکرگذاری رو خودت یه روزی لمس کنی... ...
5 مرداد 1392

نصایح مادرانه (1)

١- وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلَى وَهْنٍ وَ فِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوَالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ ما به انسان درباره پدر و مادرش سفارش كرده‌ايم ( كه در حق ايشان نيك باشد و نيكي كند ، به ويژه مادر ، چرا كه ) مادرش بدو حامله شده است و هر دم به ضعف و سستي تازه‌اي دچار آمده است . پايان دوران شيرخوارگي او دو سال است ( و در اين دو سال نيز ، كودك شير ، يعني شيره جان مادر را مي‌نوشد . مادر در اين مدّت 33 ماهه حمل و شيرخوارگي ، مهمترين خدمات و بزرگترين فداكاري را مبذول مي‌دارد . لذا به انسان توصيه ما اين است ) كه هم سپاسگزار من و ...
4 مرداد 1392

هوا بس ناجوانمردانه گرم است!

زمستون که از سرما بیرون نمی رفتم که مبادا گل پسرم سرما بخوره، الان هم از گرما! فرقی نداره هر ساعتی از روز بری بیرون حالت تهوع میگیری از شدت گرما! تو خونه هم اگه جات خنک باشه بدون غلت شاید چند ساعتی بخوابی اما اگه جات گرم باشه هر چند دقیقه یه بار بلند میشی جاتو عوض می کنی بعد می خوابی و دوباره ... پسرم دیگه هوشیار شده،‌ هرچی می خواد بهش نگاه می کنه و میگه هِ هِ هِ حالا که می ایستی دیگه نمی افتی و اول به دوروبرت نگاه می کنی اگه کسی دیدی تو چشاش زل میزنی و نق نق می زنی و دستتو طرفش دراز می کنی که بیاد بگیرت! هنوز هم همچنان سحرها بیدار میشی و سحری می خوای!   ...
3 مرداد 1392

این روزها

این روزها وقتی دستتو به جایی می گیری بلند می شی و ایستاده یه چند قدم به طرف چیزی که می خوای میری تو خونه که هستیم لب به چیزی نمی زنی  اما جایی میریم و دوروبرت شلوغ باشه غذا می خوری  و ما هم کمتر خونه می مونیم این روزها تو غذاهای زیادی رو داری امتحان می کنی که از همه بیشتر لرزون رو دوست داری هر چند روزهای طولانی روزه یکم بی حالم می کنه اما وقتی با خنده و یا ماما گفتن میای سمتم مزه عسل میاد تو دهنم ...
1 مرداد 1392

ماه مبارک رمضان و مهدی یار نه ماهه من

گل من نه ماهه شدی،‌ مبارکت باشه پسرم،‌ ایشالله خدا برامون حفظت کنه... عزیزکم ماه مبارک رمضان شده و من و بابایی سحرها اونقدر آروم از خواب بیدار میشیم و یواش یواش کارامونو می کنیم تا شما از خواب بیدار نشی اما همین که سفره می ندازیم مثل فنر از جا می پری و میای سمت سفره! جل الخالق! من و بابایی فقط به هم نگاه می کنیم و می خندیم... آخه نه صدایی ... نه برقی ... چطوری می فهمی ما بیدار شدیم خدا می دونه! خلاصه سحر می خوریم اما بعدش ما می مونیم که چطوری یه پسر بچه شیطون تازه شارژ شده رو خواب کنیم! الان چند روزه آمار بازدید از وبلاگت غیر عادی بالا رفته! دلیل اینم نمیدونم ... ایشالله هرچی هست خیره... دُردونکم...
23 تير 1392

ایستادن

از اول هفته هر چیزی که بلندتر از دستات باشه و دستت بهش برسه رو میگیری و بلند میشی... انگار دیگه چهاردست و پا بودن رو دوست نداری ، چون همش می خوای بایستی، کار ما هم در اومده... باید خیلی مراقبت باشیم چون یا می افتی رو سرامیک یا لبه های تیزی مثل میز تلوزیون صداتو در میاره... ولی تا دلت بخواد شیطنت می کنی به حدی که بابایی با این همه صبر و حوصله کلافه میشه! هر کی می بینت (البته آشنا) میگه آددده آددده و تو می خندی و سریع تکرار می کنی... برات سوپ بلدرچین درست می کنم که خیلی بیشتر از سوپ ماهیچه بره دوست داری... تا چایی می خوریم نق نقت در میاد که منم می خوام و مجبوریم یه کوچولو بهت بدیم... ...
14 تير 1392