ماه مبارک رمضان و مهدی یار نه ماهه من
گل من
نه ماهه شدی، مبارکت باشه پسرم، ایشالله خدا برامون حفظت کنه...
عزیزکم ماه مبارک رمضان شده و من و بابایی سحرها اونقدر آروم از خواب بیدار میشیم و یواش یواش کارامونو می کنیم تا شما از خواب بیدار نشی اما همین که سفره می ندازیم مثل فنر از جا می پری و میای سمت سفره! جل الخالق! من و بابایی فقط به هم نگاه می کنیم و می خندیم... آخه نه صدایی ... نه برقی ... چطوری می فهمی ما بیدار شدیم خدا می دونه!
خلاصه سحر می خوریم اما بعدش ما می مونیم که چطوری یه پسر بچه شیطون تازه شارژ شده رو خواب کنیم!
الان چند روزه آمار بازدید از وبلاگت غیر عادی بالا رفته! دلیل اینم نمیدونم ... ایشالله هرچی هست خیره...
دُردونکم امروز دوباره بردمت درمانگاه باز هم وزنت کم بود! قشنگ سیر نزولیشو تو نمودار وزنت می بینم اما هیچ کاری از دستم بر نمی یاد... آخه الان چند روزه هر چی درست می کنم نمی خوری ، فقط ماست و زرده تخم مرغ و میوه دوست داری و براشون دهنتو باز می کنی! سوپ درست میکنم قبلاً خوب می خوردی اما الان قاشق اولو که می خوری لباتو محکم غنچه می کنی و دیگه باز نمی کنی... به زورم بخوام بهت بدم گریه میکنی و همه رو از دهنت می ریزی بیرون... با ماست و میوه هم که وزن نمی گیری...
جدیداً موقع خندیدن لبتو یکم جمع می کنی و لبخند می زنی جوری که من و بابایی دلمون می خواد بخوریمت...
پنج شنبه افطاری دعوت بودیم، با همکارهای بابایی، بابایی ذوق کرده بود برده بودت پیش همکاراش و می چرخوندت... اونجا خیلی پسر خوبی بودی، اصلا جیکت در نیومد، آفرین پسر گلم
دیشب هم افطاری خونه عزیز اینا بودیم و شما سه پیاله فرنی رو سروته کردی، دوتا موقع افطار یکی هم تو آشپزخونه ...
وقتی سرت به جایی می خوره و یا از جایی می افتی خیلی ناراحت و سوزناک میگی بو بو بو بو بو بو بو ...
وقتی هم گرسنه ای و شیر می خوای یا خوابت می یاد میای دنبالم و پاهامو بغل می کنی و غمگین می گی ما ما ما ما ما ما ... (الهی قربون ماما گفتنات شم)
عزیزم سالم و شاد باشی، دوست داریم. بوووووووس