بهار شاد و غمگین!
عید امسال هم تا هفتم رنگ و بوی فاطمی داشت و از اون به بعد چند جا رفتیم صله رحم ...
سیزده به در هم شاهرود بودیم و با خاله ها و دایی ها رفتیم تفریح، سه تایی سوار قایق شدیم و کلی ذوق کردی و دوست داشتی و ...
اما بعد از عید هنوز خاله جون بود و تو همون حال و هوای خوش بودیم که متاسفانه خبردار شدیم خاله ی مامانی تهران بستریه و قبل از یک عمل به هوش و بعد از عمل بی هوش و کما و در کمال ناباوری ...
همگی ما شوکه شدیم و عزادار... اطرافیان مامانی رو شبیه این خاله میدونستن ( خدا بیامرز خوشگل بود اما نمیدونم چرا همه می گفتن من به این خاله شبیه ام!) و از اونجایی که خدا هیچ وقت نخواست اون خدابیامرز بچه ای داشته باشه منو مثل دختر خودش می دونست و حتی یادمه بچه که بودم بهم می گفت تو دختر منی بیا بریم با من تهران زندگی کن و ... و من هم خوب مشخصاً این خاله رو خیلی دوست داشتم اما ...
اصلاً تهران رو حتی برای یک روز مسافرت هم دوست ندارم اما با عزیز و خاله جون و دایی رفتیم تهران... تا خاله رو کفن پیچ در بهشت زهرا داخل قبر ندیدم باور نداشتم و تازه اون موقع بود که قانع شدم واقعاً دیگه خاله بین ما نیست...
چه روزهای بدی، چه دنیای بی خیری، خدابیامرز 25 سال در حسرت یک بچه سوخت و در سن 45 سالگی از این دنیای بی رحم کوچ کرد و برای همیشه رفت...
از خدا بهترین جایگاه های بهشت را برای این سیده درخواست میکنم و امیدوارم روحش قرین رحمت ایزدی باشد...
اما تو ...
قبل از عید همیشه به بابایی از اذیت های شما و شیطنت های شما شکایت می کردم و می گفتم نمی تونم دیگه کنترلت کنم و ... شیطنت های زیادی که غیر قابل توصیفه... و احساس میکنم اکثرش بخاطر کم غذایی شما بود... با اینکه شاید گرسنه هم بودی اما میلت به غذا کم بود و بعضی روزها که اصلا اشتها نداشتی و شاید صبح تا شب چند لیوان آب و شیر و آبمیوه و ... میخوردی... همین و همین...
از یک هفته قبل تا یک هفته بعد از عید سرمون خیلی شلوغ بود و تا دو هفته بعد از عید که اذیت های شما غیر قابل کنترل بود اما بعدش کم کم بهتر شدی...
روز 11 فروردین بود که یهویی گفتی تولدت مبارک!