مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

راه رفتن

1392/7/15 11:40
نویسنده : مامان جون
353 بازدید
اشتراک گذاری

حدود یک ماه میشه که از بزرگ شدنت و کارایی که انجام میدی ننوشتم!

الان جبران میکنم...

خوب کجا بوووووووودیم! آهان دندون ششم...

دندون ششمت کامل شده و هفتمی هم در اومده و هشتمی داره در میاد ...

راه رفتنت خوب شده حدود چهار متر رو میری و بعد میشینی و خودت دوباره بلند میشی راه می افتی و چهاردست و پا دیگه کمتر میری... 

حدود یک ماهی میشه که حلقه های هوش رو راحت داخل جاش میندازی اوایل خودم هر حلقه رو میدادم دستت اما الان خودت بر میداری میندازی، البته نه به ترتیب ولی می فهمی درست نمیشه درش میاری و دوباره میذاری اما...

مهدی یار

سه چرخه ات رو خیلی دوست داری ، هر وقت سوارت میکنیم انگار سوار اسب شدی ! تند تند میشینی و بلند میشی و کلی ذوق میکنی و ما هم تقریباً هر روز بعد از ظهر میبریمت بیرون دورت میدیم ... اینم یه عکس بی کیفیت از تو و سه چرخه ات...

از مکعب هوش هم به عنوان توپ استفاده می کنی!

یه وقتایی یه کارهایی میکنی که دلم میخواد بخورمت! مثلا  تو آشپزخونه که آفتاب می افته میری میشینی و می خوای سایه ات رو بگیری! یا وقتی لباسم پولک داره و تو آفتاب برقش رو دیوار آشپزخونه می افته میشه یه عالمه نور کوچیک و متحرک و تو حیران نگاهشون می کنی! یا با بعضی آهنگها اونقدر محکم دست می زنی که حتی صورتت رو جمع می کنی و ...

البته یه وقتایی هم یه کارایی می کنی که دلم می خواد یه کتک سیر بزنمت اما مادرانه هایم اجازه نمی دهد جز آخ آخ گفتن کار دیگری بکنم!

کابینت و کشوها همیشه وسط آشپزخونه پهن اند و الان چند ماهی میشه که احساس میکنم پَلَشت شدیم!!!!!!!.... خسارت هم زیاد وارد می کنی!

 ساعت یک بامداد همه برقها خاموش و فقط برق اتاقی که من داخلش نشسته بودم و وبگردی میکردم روشن بود، یهو یه چیزی مثل گربه اومد داخل اتاق! واقعا ترسیدم! تو که غرق خواب بودی چطوری بلند شدی بی سر و صدا اومدی اتاق ...

یه بار آب می خواستی گفتی آب بَده ! من و بابایی اینقدر ذوق کردیم و تشویقت کردیم که تو هم لوس شدی و هییییییییی تکرار کردی...  البته هرچند که یاد گرفتی و الان هر وقت آب می خوای میگی آب بیده یا آب بوده یا آب بده ...

وقتی بهت توجه نمیکنم میای محکم گازم میگیری!!! و حتما هم لباس یا شلوارمو بالا میزنی که خوب گاز بگیری!

توپ بازی و ماشین بازی رو خیلی دوست داری و هر وقت باهاشون بازی می کنی و یا هر وقت ذوق می کنی جیغ می کشی ... و از هر چیزی مثل کنترل تلوزیون، جعبه کفش، کاسه بشقاب، موبایل، سطل زباله، کتاب دفتر و ... به عنوان ماشین استفاده می کنی!!!

حتی به باندهای سینمای خانگی هم رحم نمی کنی و به عنوان ماشین با دو دستت راه میبریشون!!!

با جاروبرقی رابطه غریبی داری!!!!!! اگه مشغول بازی باشی و بی هوا روشن کنیم هر جا باشی میای بغل ما و چند ثانیه بعدش می افتی دنبال جاروبرقی یا میری بابایی رو میاری که تو هم بیا ببین این چیه!!! تمام مدت که جارو برقی می کشم چشمات از تعجب گرده و از کنار جاروبرقی جُم نمیخوری!

چند وقت پیش امیرمحمد (پسرخاله) داشت مشق می نوشت تو هم می خواستی دفترش رو پاره کنی و نمیذاشتی بنویسه امیرمحمد هم گیره فلزی که به گوشه های دفترش وصله رو برداشت و چسبوند به نوک انگشت اشاره ات! تو هم دردت اومده بود و غر غر می زدی و انگشتت رو تکون میدادی که بیفته اما نمی افتاد و هی تو گریه و امیرمحمد خنده! منم داشتم نماز می خوندم نمازم تموم شد سریع امیرمحمد گیره رو از دستت گرفت و برام تعریف می کرد منم خنده ام گرفت خیلی بامزه بود ولی بهش گفتم دیگه نباید این کارو بکنه...

چند روز پیش هم تو آشپزخونه داشتم غذا درست می کردم و شما هم طبق معمول تو آشپزخونه اذیت می کردی که یه هو نشستی و پاتو با دستت گرفتی و شروع کردی به نق نق زدن... نگاه کردم چیز خاصی نبود تو هم یه دقیقه بیشتر نق نزدی اما یه ربع بعد که می خواستم بهت میوه بدم دیدم پات غرق خونه! سریع پاتو شستم و چسب زدم و هرچی هم گشتم تو آشپزخونه چیزی پیدا نکردم که تیز و برنده باشه حتی بعد از جارو ... ولی به خیر گذشت فقط فهمیدم که چقدر مظلومی...

همون روز داشتم کشوهای کمد رو تمیز می کردم که خاله جون زنگ زد تا جوابش دادم و برگشتم دیدم یه قرص پروفن که نمیدونم از کجا اومده بود تو کشو ، دستت بود و اونقدر گاز زده بودی که یه دونش رو در آورده بودی و تو دهنت بود! سریع از دهنت در آوردم و دهنتو شستم و ... خداروشکر هنوز نخورده بودیش و حتی تو دهنت نم هم نگرفته بود و باز هم خدارو شکر که بسته قرص کامل بود و فقط یه دونه ای که شما با گاز درش آورده بودی جاش خالی بود وگرنه نمیتونستم بفهمم تو قبلش خورده بودی یا نه و دوباره بیمارستان... نه زبونم لال ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر ...

هفته پیش همه کارامونو کردیم که بریم همدان متاسفانه به خاطر کار بابایی نرفتیم ... اما ان شالله عید قربان راهی مشهد مقدس هستیم و ما خیلی خوشحالم ...

دیگه همه چی رو کاملا می فهمی و به ما می فهمونی...

دیگه چیزی یادم نمیاد ، هر وقت یادم اومد برات می نویسم... بوووووس

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان امیرحسین
17 مهر 92 13:50
الهی قربون شیرین کاری های تو گل پسر برم من ایشالا خدا حفظت کنه راه افتادنتم مبارک باشه عزیزم[گل

ممنون خاله جون، خیلی لطف داری ... بووووووووووووس