مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

دومین فروردین کنار قندعسلی

1393/4/6 16:35
نویسنده : مامان جون
432 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم، عسلکم، عزیز دلم...

بهت قول داده بودم تا قبل از عید یه صفایی به وبلاگت بدم اما نشد...

شرمندتم قند عسلم...

قبل از عید می خواستم همه کارهای خونه تکونی رو بذارم واسه هفته آخر اما خوب شد که نذاشتم...

یک ماه طول کشید تا این چند وجب خونه رو تمیز کنم ...

بی نهایت اذیت کردی...

از این طرف ما تمیز می کردیم و از اون طرف شما می پاشیدی... از این طرف دستمال می کردم ، از اون طرف خودکار یا مداد از یک جایی پیدا می کردی و ...

بابایی صبح می رفت سر کار تا ظهر که من کاری نمیتونستم انجام بدم و فقط باید مراقب جنابعالی می بودم تا همون یه ریزه ای که تمیز کردیم رو بهم نریزی! ظهر که بابایی می اومد ناهار می خوردیم و بابایی شما رو نگه می داشت تا من تمیز کنم و بعد هم اکثر بعد از ظهرها می رفتیم بیرون واسه خرید عید و شب هم که شام و ... بعد هم لالا ... اینطوری شد که خونه ای که دو روزه باید تمیز می شد، یک ماهه تمیز شد... البته بعضی کارها رو هم خودم تنها صبح با اینکه شما اذیت می کردی باید انجام می دادم... خلاصه هر روز یه جوری می گذشت دیگه...

تا روز عید...

موقع تحویل سال خونه عزیز بودیم و بعد رفتیم خونه خودمون و روز اول عید رفتیم «بک»... اونجا خونواده های عموها هم اومده بودن و به دید و بازدید گذشت تا روز پنجم عید که همگی رفتیم باغ به صرف آش و ناهار... بعد با عمو حسن اومدیم خونه که فردا ظهر بلیط داشتن...

بعد از رفتن عمو اینا رفتیم خونه عزیز و روز هفتم عید که خاله و دایی هم اومدن و بقیه عید رو با هم بودیم...

یازدهم فروردین هم تولد مامانی بود و بابایی وقتی داشت از سر کار بر میگشت یک شاخه گل دستش بود و پسر خاله جون وقتی بعد از ظهر داشت نقاشی می کشید دست یه آقا یه شاخه گل داده بود و اومد به بابایی گفت: عمو جون ببین این تویی! (عجب بلاهایی!)

روز سیزدهم عید هم به احترام خانم فاطمه زهرا (س) جایی تفریح نرفتیم و فقط تو حیاط خونه عزیز اینا کباب درست کردیم و خوردیم و شما هم کیف کردی چون خیلی وقت بود به علت سرما اینجوری آزاد نبودی و بعد از ظهر رفتیم «بک» که شب عمه جونی حسینیه مراسم فاطمیه داشتن و شام می دادن...

اما جمعه دیگه رفتیم تفریح همگی با هم و خیلی خوش گذشت...

اما تو...

بی نهایت شیطون شدی...

قبل از عید می خواستم ببرمت آرایشگاه اما آخرش دوباره خاله جون موهاتو کوتاه کرد... قیافت عوض شد... موهای پَلَشت و بلندت کوتاه شد انگار بزرگتر نشون داده می شدی... قیافت باز شد...

چقدر هم قبل از عید دنبال لباس برات بودم، آخر هم اون چیزی که دنبالش بودم رو برات پیدا نکردم... ولی خریدیم دیگه...

شدیداً هم بابایی شدی و کل خریدهایی که می رفتیم بغل بابایی بودی و اصلاً بغل من نمی اومدی! یه بار بابایی خیلی خسته شده بود من بغلت کردم شروع کردی به جیغ و داد تا دوباره چند ثانیه بعد رسیدی بغل بابایی...

کافیه بابایی کاپشنش رو بر میداشت سریع می چسبیدی به پاهاش که دَدَ...! بعضی روزها هم خودت سریع می رفتی کلاهتو می آوردی می ذاشتی سرت و می گفتی بییم،بِییم...

اگه یه چیزی رو نمی خوای یا برخلاف میلت باشه شکمت رو میدی جلو و سرت رو میدی عقب و می گی نــــــــــه... اگر هم چیزی می خوایم بهت بدیم باید کامل بدیم، نصفش کنیم با همین اداها می گی نــــــه.... کلاً چیزی که خوب بلدی نـــــه و بــــــل!

اگر چیزی رو نخوای بخوری یا سیر شده باشی یا بغل کسی نخوای بری پشتت رو می کنی و می گی نـــه!

17-18 فروردین بود که داشتی دندونهای نیشت رو در می آوردی خیلی جیغ زدی ولی دیگه دراومد و خدا رو شکر راحت شدی و الان فقط دندونهای عقبت موندن... البته دندونهای نیشت هم کوتاهن و هنوز کاملاً معلوم نمیشن...

تو خونه دوست نداری کسی بغلت کنه و فقط می خوای آزاد باشی و شیطنت کنی...

علاقه ی خاصی هم به مداد و خودکار و دفتر و کتاب داری و هر جایی مدادی ببینی سریع خط خطی کردن رو شروع می کنی یا میاری می دی به من که چشم چشم دو ابرو برات بکشم... اما خودت تموم دیوارهای خونه عزیز اینارو خط خطی کردی، خونه خودمون هم دیوارها و سرامیک و کابینت ها و ... و چندین بار مجبور شدم کابینت ها رو به خاطر جنابعالی دستمال کنم...

سفره عید رو هم رو کابینت انداختم به خاطر جنابعالی...

حرف زدنت خیلی بهتر شده مخصوصا کلمه هایی که با «ب» شروع میشه مثل: بریم، بده، بلو(برو)، بیا، باسه (باشه)، باز (بازکن)، بقیه کلمه ها رو هم اولشون رو بیان می کنی و منظورت رو می رسونی...

ماشالله چشم بد ازت دور خیلی تیزی و هیچ جوره سرت کلاه نمیره و نمیتونیمگولت بزنیم...

وقتی آب میخوای میای جلو من و طلبکارانه داد میزنی آببه، آببه ...

وقتی هم گرسنه می شی میری کشو رو باز می کنی و سفره رو میاری میندازی و میگی مَ مَ ...

وقتی هم خوابت می گیره میری بالش میاری و میذاری رو زمین و می گی لالا...

گاهی سرت رو میذاری رو زمین و چهار دست و پا رو زمین می خزی وسرت رو بلند میکنی و یکم می خندی و دوباره ادامه میدی...

یه تیکه از مارک لباست رو زمین افتاده بود برش داشتی و یه نگاهی کردی و می خواستی بچسبونی به لباست!

اسفند که میریزیم دستت رو میاری بالا و میگی: الله مَ (یعنی صلوات میفرستی)

وقتی چیزی رو بر میداریم از جلوت یا کسی میره یا اسباب بازیهات رو جایی میندازی میگی : دستت رو میاری بالا و کج می کنی و میگی لَف (رفت)...

بابایی از الان می خواد فوتبالیستت کنه ... میری توپ رو میاری و می ذاری رو زمین و شوت می کنی و می گی : دُل...

کوچکترین صدایی که از بیرون بیاد میری رو راحتی و در تراس رو باز می کنی و میری داخل تراس ببینی چه خبره!!!

اخبار داشت نشون میداد جایی آتش گرفته بود ... تو که کنار ما نشسته بودی شروع کردی به فوت کردن!!! بعد دیدی فایده نداره رفتی زیر تلوزیون و محکم فوت می کردی!!! ( من و بابایی هم طبق معمول می خواستیم بخوریمت)

موقع سلام یا خداحافظی دستت رو دراز می کنی و میگی لال لا (یا الله)...

غذا رو میکنی تو قاشقت و یکم فوتش می کنی و میبری سمت دهان بابایی و به زور می چپونی تو دهنش...

اگر بابایی خونه باشه بشقابت رو برمی داری و میری پیش بابایی و میگی بابا (یعنی بابا غذا بده ) و تا ته غذات رو می خوری و اصلا هم از دست من غذا نمی خوری... از صبح که از خواب بیدار می شی بابا بابا میگی تا ظهر که بابایی رو از رو آیفون ببینی و شروع میکنی و اینقدر داد میزنی بـــابــــا بـــــابـــــا... یکی ندونه فکر می کنه من صبح تا ظهر شکنجه ات میدم!

موقع غذا سرتو تکون میدی و میگی بَ بَ ... و بعد از غذا هم دستاتو میبری بالا و میگی :آآللی (یعنی الهی شکر) ...

وقتی وضو میگیرم سریع میری چادرمو از جالباسی میکشی و میاری میدی به من و یا خودت هی سجده میری و میگی الّا اَبّر(الله اکبر)... وقتی هم بابایی نماز می خونه سریع کنارش نماز می خونی...

تقویم مغناطیسی چسبوندم به یخچال و هر از چند گاهی چیزی روش یادداشت می کنم و طوطی من هم گاهی وسط بازی میری و به تقویم نگاه می کنی و لبهاتو تکون میدی و ادای خوندن رو در میاری ... یه وقتایی هم کتاب دستت میگیری و لبهای کوچولوتو هی باز و بسته می کنی و ادای خوندن در میاری ... اینجور مواقع واقعا خوردنی میشی!

وروجک من گاهی رو نوک انگشتهای پاهات می ایستی و دستت رو دراز میکنی و از روی میز یا کابینت یه چیزی رو می کشی و بر میداری و گاهی هم کشو پایینی رو خالی میکردی و می رفتی تو کشو و بعد رو کابینت دست میزدی که یک بار هم بدجوری افتادی و پاهات زیر کشو بالایی گیر کرد و کمرت رو لبه کشو پایینی به طرف پایین خم شد و سرت به زمین رسید!!!!!! ما خیلی ترسیدیم و باز کش به داد ما رسید و کشوها رو هم با کش بستیم...

تموم گل های خونه از دست شما یا شکستن و یا آتل بندی شدن!

یه بار صبح که از خواب بیدار شدم تنها کارم شستن چند تا تکه ظرف شام دیشب بود که تا شستم و برگشتم دیدم تو خونه جا نیست پا بذاری ... همه اسباب بازیها و قابلمه ها و دستمال و کتاب و ... رو زمین ولو بودن... تو خرابکاری خیلی تیز و تندی! و تندتند واسه مامانی کار درست می کنی...

همش هم خرابکاری نیست ، گاهی هم کمکم می کنی... مثلا رخت خوابها رو که جمع می کنم شما بالش ها رو میاری... یا چیزی می خوری حتما به ما هم میدی، البته گاهی هم از دهنت یه چیزی در میاری و میذاری رو لبهای من یا بابایی و فشار میدی و به زور باید بخوریم و تازه به به و چه چه هم باید بگیم!!!!

با همه ی این حرفها تو عزیز دل مایی و وقتی می خندی دنیا قشنگتر از قشنگ می شه و ما رو غرق لذت و شکر می کنی... عزیزم خیلی دوست داریم ........بووووووووووووووووس

 

نوشته شده در 28 فروردین 1393 ساعت 15

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)