مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

بهار زندگی ما

1392/12/9 2:22
نویسنده : مامان جون
419 بازدید
اشتراک گذاری

عسل مامان چند روزه صبح ها وقتی سرگرم بازی و شیطنتی یهو هوای بابایی به سرت می زنه و میری پشت در می ایستی و می زنی به در و خیلییی سوزناک ناله می کنی و می گی بابا و حتی گاهی گریه می کنی و منم حسسسساسسس (حتی طاقت دیدن این گریه های تو رو هم ندارم) ...

کافیه دست هامو باز کنم اونوقته که هر کجا باشی می دوی و خودتو پرت می کنی تو بغلم و من هم با تمام وجود می بوسمت و ...

هفته پیش عمه جونی ها خونه ما شام دعوت بودن و مشغول صحبت بودیم که یهو دیدم همه پریدن سمت آیینه شمعدون! بله ... آقا مهدی یاری شمعدون رو محکم هل داده بود و اگه عمه جون نگرفته بودش یا یه بلایی سر خودش یا سر شمعدون بدبخت می اومد ... بیچاره شمعدونهارو هم با کش !!!!!!! بسته شدن ( کش ها تموم شد باید بریم بخریم برا بقیه وسایل ها!)

عسلکم در فریزر رو باز می کنه و یکم اونجا ذوق می کنه و بعد میره سر بازی خودش و در فریزر هم باز ... به بابایی می گم تلوزیون رو آویزون!!!!!!! کردیم ، یخچال رو که دیگه نمیتونیم آویزون کنیم!!!!!!

بهت می گم بع بعی می گه؟ میگی: بَ ... می گم: دنبه داری؟ میگی: نَ ... میگم: پس چرا میگی: میگی : بَ ....

عَسی= عزیز (مامانم)

دا= دایی

پا=پاشو بیا (بلندشو)

هرچی می خوای بگی اولین حرفش رو دقیق تکرار می کنی و بقیه رو به زبون خودت می گی ...

دست و پا و بعضی از اجزای صورتت (گوش، بینی، زبون،‌ چشم) رو می شناسی و با دست نشونشون میدی...

مداد و دفتر رو دوست داری و سریع مشغول خط خطی می شی (نیم وجبی دیوار تمیز برامون نذاشتی)...

گاهی که آروم نشستی و بازی می کنی مدام میام ازت سر میزنم و برام عجیبه! آخه هر وقت آرومی یا داری خرابکاری می کنی و یا داری نقشه واسه خرابکاری جدید می کشی...

گاهی هم می ری کاپشن یا کلاه یا کفشهاتو بر می داری و میری سمت در خونه و به من می گی : بِ ... بِ (بریم... بریم) و بعد هم دستاتو تکون میدی و میگی با... بای (بای بای)

نون تازه و مخصوصا نون بربری تازه رو خیلی دوست داری و به هر غذایی ترجیح میدی... البته از غذاها هم غذاهای ربی مثل دمی و قیمه پلو و ... و سوپ رو هم زیاد دوست داری ...

یه بار که حموم بودم و چون شما خواب بودی در حموم رو نبسته بودم، یهو دیدم در باز شد ... نگاه کردم دیدم کسی نبود!!! داشتم در رو می بستم که یهو دیدم ٢ تا چشم کوچولوی قرمز اون پایین دارن ملتمسانه منو نگاه می کنن ... سریع رفتم زیر دوش و در اومدم و ...

یه مدت عادت کرده بودی هرچی بهت می خواستم بدم دهنتو سه متر باز می کردی و من خوشحال قاشقو میذاشتم تو دهنت و تو هم با شیطنت خاصی چشم هاتو می بستی و می خندیدی و میریختی غذا رو بیرون!!! خدا رو شکر الان دیگه اینجوری نیستی...

دندونهای سیزدهم و چهاردهمت دارن در میان...

دوست دارم از الان خونه تکونی کنم تا هم خیالم راحت باشه هم سر فرصت همه کارهامو انجام بدم اما وقتی به دستهای کوچولو و خوشگلت فکر می کنم پشیمون می شم!!! همون روزهای آخر انجام میدم تا حداقل چند روز اول عید خونه تمیز باشه و بعدش هم که خدا بزرگه ...

واسه عید یکم برات خرید کردیم اما هنوز یکم دیگه مونده که اونها رو هم همین هفته ان شالله برات می خریم ...

پسرکم، عسلم، قندم، نور دیده هایم، همه ی هستی مامان و بابا،‌ تمام آرزوی ما سلامتی و خوشبختی توست...

 

این خنده های توست که دنیا را به ما می دهد ...

تو بهار زندگی ما هستی و با تو تک تک ثانیه ها برایمان بهار است...

بی نهایت دوستت داریم و به خاطر بهاری کردن تمام لحظاتمان از تو سپاسگذاریم...

ماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچ

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان ارشیا
3 فروردین 93 17:41
سلام مهدیار جونم عیدت مبارک. این مامانت هم که واست پست نذاشته از طرف من عیدو بهش تبریک بگو
مامان جون
پاسخ
فدای خاله ی مهربونم ... با کلی تاخیر عید شما هم مبارک
مریم
6 اردیبهشت 93 9:17
سلام عزیز. سری به میلت بزن
مامان ارشیا
9 خرداد 93 14:05
سلام مهدیار جونم خوبی؟ خبری ازتون نیست وبت که آپ نمی شه؟ خط تلفون خونتون هم عوض شده نمی تونم با مامانت تماس بگیرم. خدا کنه خوب باشید.
مامان جون
پاسخ
سلام خاله جونم ... ممنون... ما حالمون خوبه فقط مامانم یکم تنبل شده ... دوست دارم خاله جونم
لیلا
15 خرداد 93 23:44
سلام چرا دیگه تو وبلاگ پسرتون چیزی نمی نویسید من مطالبتون دنبال می کردم ؟؟؟؟
مامان جون
پاسخ
خیلی لطف دارین که به ما سر میزنین، ممنون بازم بیاینا...