مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

تابستان 97

1397/12/22 10:40
نویسنده : مامان جون
263 بازدید
اشتراک گذاری

 این روزها دختری شیرین زبان شده و پسری فهمیده و عاقل ...

محیا شعرهای زیادی از مامان جون، بابا جون، خاله، زندایی و ... یاد گرفته مثل یک توپ دارم قلقلیه، الاکلنگ و تخته توپم روی درخته، میومیو که مثال گربه هاست، جغده میگه هوهو، زنبوره میگه ویزویز و ...

ماشالله همه چی میگه و میفهمه و خیلی فلفلی و تند و تیز که راحت از حقش دفاع میکنه...

اگر یک بار صدا بزنه و نری میگه مامان جون "گفتم" بیا آب میخوام!

اگر کار بد انجام بده و با اخم بهش بگی چرا اینکار رو کردی؟ میگه دیگه دوست نیستم و میره یه اتاق دیگه ...

چای میخواهیم بخوریم میگه من هم میخوام و اگر داداشی بگه من هم میخوام میگه نههه! چای بده!

دائما میگه دفتر و مداد و نوختار میخوام نقاشی بکشم ... و دائما از ما میخواستی برات نی نی بکشیم (البته با شعر چشم چشم دو ابرو ...)

ولادت امام رضا (ع)97/5/3 با بابابزرگ و عزیز و امیرمحمد و عرفان عازم مشهد مقدس شدیم و بسیار عالی بود اما محیا کمی ورجه وورجه داخل ماشینش زیاد بود و مثلا فلاسک آبی رو که تازه پر کرده بودیم رو شیرش رو باز کرد و کف ماشین استخر درست کرده بود و بازی میکرد!! مامان جون خسته شده بود به عزیز گفت محیا رو کمی تو ماشین خودشون نگه داره و وقتی رسیدیم شاهرود محیا حالت سجده سرش رو رو زمین گذاشت و هیچ حرفی نمیزد و حتی سفره هم پهن شد اینقدر عاشق سفره هست نیومد و مامان جون فکر میکرد مریض شدی ولی عزیز و بابابزرگ میگفتن قهر کرده و مامان جون باورش نمیشد و آخر فهمیدم که واقعا دختری قهر کرده ... و خیلی برای مامان جون عجیب بود.

 روز یازدهم مرداد محیا با شیر مادر خداحافظی کرد ... تقریبا سه ماه و نیم زودتر ...  و کامل حرف میزنه ... و خیلی بلبل هم هست و شیرین زبونی میکنه... با اینکه هنوز چند ماه مونده به دو سالگی... یادمه اولین جمله ای که گفتی ای شیه؟ (این چیه؟) و مدام هم میپرسیدی...

مهدیار هم کل تابستون رو با امیرمحمد و عرفان گذروند و الان هم پیش دبستانی میره ...

تو خونه مامان جون چیزی باهاش تمرین نمیکنه ولی همه چی رو همونجا یاد میگیره و تمام سوره ها و شعرها و حدیث ها رو میتونه جواب بده...

بالاخره علی رغم میل مامان جون برای مهدیار تب لت خریدیم ولی پسری اصلا وابسته نیست و گاهی یک روز 4 ساعت با تب لت بازی کنه و گاهی یک هفته هم دست نزنه به تب لتش...

جگر گوشگانم به شما می بالم و از خدا میخواهم همانطور که دلگرمی زندگی من و باباجون شدید ، خودتان هر روز دلگرم تر از خورشید فروزان به سوی آینده ای به امید خدا روشن پیش روید...

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)