مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

فاصله خنده تا گریه !

1392/6/7 9:01
نویسنده : مامان جون
290 بازدید
اشتراک گذاری

الهی مادر فدات شه پسرم، الهی من بمیرم نبینم دیگه مریض بشی ...

.........................

پنج شنبه هفته پیش جمعمون جمع بود، همه بودیم،‌ گفتیم بریم جنگل و کوه و صفا ...

ساعت ٤ بعدازظهر حرکت کردیم به سمت شمال، رسیدیم توسکاچشمه ، فوق العاده باصفا و سرسبز و با هوای عالیییی، موندیم و بساط آش رشته عصرونه رو به پا کردیم،‌ نم نم بارون می اومد، آش داغ تو اون هوای خنک واقعا فاز داد ... منم که تو رو حسابی پوشونده بودم سرما نخوری ... تصویب شد شب رو همونجا شام بخوریم و بخوابیم ، ساعت ١ شام (کباب لقمه ای) خوردیم،‌ سفره شام هم شد یکی از خاطره های به یاد ماندنی،‌ خیلی خندیدیم، بعد چادر زدیم ولی من بخاطر گل پسرم که سرما نخوره رفتم داخل ماشین ... من بیدار بودم و شما خواب، بیرون زیر نم نم بارون آتش روشن بود و همه دورش نشسته بودن و می گفتن و می خندیدن و ... وای که چقدر دلم می خواست منم برم کنار آتش بشینم اما فدای سر پسرکم... بالاخره صبح شد واسه نماز که رفتم شما بیدار شدی و منم بردمت کنار آتش و ... ساعت ٨ راه افتادیم تا صبحونه رو جای دیگه بخوریم ... رسیدیم سرخ ده ،‌ اونجا هم خیلی با صفا بود کنار درختهای سبز یک چشمه خوشگل بود... بعد از صرف صبحونه (املت) همه مشغول والیبال شدن و بعد از اون هم با بابایی رفتیم یکم قدم زدیم بین درختها ... تو خیلیییییییییی شاد بودی همش دست می زدی و پاهاتو تکون می دادی و می خندیدی و ما هم عوض طبیعت زیبا از خنده های زیبای دلبندمان لذت می بردیم... برای همه دست می زدی و می خندیدی و ... ناهار هم همونجا بساط کباب رو جور کردیم، دود آتش رفت تو چشمت و چشم راستت قرمز شد و شروع به آّبریزش کرد همزمان بینی راستت هم آبریزشش شروع شد یه ساعت بعد یکم بهتر شد، کباب رو خوردیم،‌ شما هم همش میرفتی وسط  سفره می نشستی و همه چی رو به هم می ریختی و همه بهت می خندیدن ...

بعد از ظهر رفتیم آستانه اونجا هم یکم بودیم و عصرونه (هندونه و ... ) خوردیم راه افتادیم برای برگشت ...

رسیدیم خونه بردمت حموم تا آبریزش چشم و بینیت خوب بشه ، بعدش هم استامینوفن و سرماخوردگی دادمت و خوابوندمت ، نصف شب بیدار شدم دیدم داغی ، دماسنج که گذاشتم دیدم بله ... تب داری ... شروع کردیم به پاشویه کردن ... دوباره صبح آبریزش چشم و بینی ... بابایی مرخصی گرفت و بردیمت دکتر و ... شنبه شب هم با اینکه مرتب استامینوفنت میدادم دوباره تب کردی و پاشویه و ... صبح دوباره تب لعنتی ... خیلی ناله می کردی ... بردمت اورژانس و سریع سرم وصل کردن و نمونه خون هم گرفتن ...

موقع آنژیوکت وصل کردن بابایی نتونست گریه هاتو تحمل کنه کلاً‌ از اورژانس رفت بیرون و من هم علی رغم کنترل شدید اشکم در اومد و زدم زیر گریه ... الهی مادر فدات شه الهی برات بمیرم پسر عزیزم ...

متخصص اومد و گفت باید بستری بشه ... چه لحظات بدی ...

بستری شدی ...

دوباره آنژیوکت باید عوض می شد ولی خدا رو شکر زود تموم شد و اینبار به پای چپت وصل کردن ...

هی سرم وصل می کردن و پاشویه می شدی تب می اومد پایین بعد از یک ساعت دوباره می رفت بالا و دوباره سرم و پاشویه ...

لحظات بدی بود همش بغض و گریه و تنهایی و ...

شب خوابت که برد رفتم تخت بغل یکم دراز کشیدم هنوز خوابم نبرده بود و تو عالم خواب و بیداری بودم که انگار یک نفر تخت منو گرفته و محکم تکون میده!!! پریدم از جا ... دیدم تو بیدار شدی و سرتو آورده بودی بالا و داشتی اطرافت رو نگاه می کردی ... سریع خودمو بهت رسوندم تا نترسی ... (این یعنی حس مادری!...)

تا دوشنبه همش تب داشتی ولی بعداز ظهر بهتر شدی و نمونه خون تکرار شد ... با گریه و اشک و آه پسرم و من ...

 شب که اومدن سرم وصل کردن دیدم تمام تختت خیس شد ...... وای ... فقط خداخدا می کردم آنژیوکتت خراب نشده باشه... پرستار اومد پیچ سرم رو سفت کرد دیدم باز ملحفه خیس شد ...

تعویض آنژیوکت ...

تو خواب بودی ...

هرچی صبر کردم بیدار نشدی ...

یکم نازت کردم و صدات کردم و تو عالم خواب و بیداری بردمت اتاق مخصوص ...

الهی من بمیرم دیگه گریه های تو رو نبینم ...

یک ساعت تمام تو داد می زدی و گریه می کردی ولی انگار رگ نداشتی ...

آخ که هر سوزنی که به دست و پای نازنینت می زدن صد که نه هزاران سوزن تو قلب من فرو می رفت ...

تو داخل گریه می کردی و من بیرون آبغوره می گرفتم ... تو اونجا داد می زدی و من اینجا دل دل می زدم ...

تمام شد ... آنژیوکت وصل شد به دست راستت و رفتیم اتاق خودمون ... تو از پرستارها دیگه می ترسیدی ... حتی رو تخت هم نمی خوابیدی ... فقط می خواستی بغلم باشی ... اما این سرم لعنتی ...

سرم وصل کردن ... دستت بعد از چند دقیقه باد کرد ...وای ... خدای من ... میدونستم رگت پاره شده اما فقط التماس می کردم به خدا که اشتباه کرده باشم ... پرستار اومد ...

تعویض آنژیوکت ...

نمیدونی چی به من گذشت ... دیگه دست و پاهام شل شده بود ... به زور خودمو سر پا نگه داشتم ... گفتم نمیذارم شما وصل کنین ... داد می زدم ... گریه می کردم ... التماس می کردم ... اصلاً‌ نمی فهمیدم چکار می کنم ... گفتم رضایت میدم می برمش ... دیگه نمی تونستم گریه ها و دادهای عزیزمو تحمل کنم ...

فقط مامان مهسا ( هم اتاقی تو) دلداریم میداد و می گفت آیت الکرسی بخون و گریه نکن ... خودش هم تند تند داشت قرآن و دعا می خوند برای عسلکم

زنگ زدن بهترین رگ گیر شهر اومد ... همراه یکی دیگه از بهترین ها ! مرد بودن ... تو ترسیده بودی  ... اونها که تا حالا اولین بار می زدن رگ می گرفتن حالا انگار ... خدایا دوباره جیغ تو و گریه من ... طاقت نیاوردم گوشامو چسبیده بودم و فقط گریه می کردم و خدا رو صدا می کردم ... الان که دارم برات می نویسم همینجوری دارم گوله گوله اشک می ریزم ...

بعد از نیم ساعت بالاخره تموم شد ... روی تموم دست و پا و سرم و ... همه جای خون بود ... تو همین که اومدی بغلم آروم شدی و نیم ساعت بعد هم خوابت برد اما من تا صبح بیدار بالا سرت نشسته بودم و اشک می ریختم... الهی هیچ مادری این روزها رو نبینه ... مامان مهسا می گفت پسرت از تو تحملش بیشتره! اون آروم شده تو همینجوری داری اشک میریزی ...

خداروشکر سه شنبه حالت خوب بود و تب هم دیگه نکردی و ...

 بعداز ظهر هرچی به دکتر گفتم مرخصت کنه گفت نه باید بمونه ... گفتم باشه اما اگر آنژیوکتش طوری شد رضایت میدم می برمش و محاله بذارم تعویض کنن ...

خلاصه اون شب هم به سختی صبح شد ... چهارشنبه دکتر زودتر از هر روز اومد و گفت مرخصه اما آزمایش داره و ...

مامان مهسا همون موقع زنگ زد و پرسید مرخص شدی و ... می گفت مهسا دلش واسه مهدی یار تنگ شده هی می گه مامان بریم خونشون ... اینقدر خوشحال بودم از سلامتی و مرخص شدن تو که یادم نیست چی تندتند بهش گفتم ...

موقع ترخیص پرستار داشت آنژیوکت مهدی یارم رو می کند گفت خیلی مراقبش باش که دیگه مریض نشه ، خیلی اذیت می شه چون بد رگه ... بیچاره این پرستاره اون شب رنگش مثل گچ سفید شده بود ...

رسیدیم خونه من و پسرم رفتیم حموم ... شمردم جای سوزن ها را ... ٢١ جا ... و باز هم اشک و اشک و اشک برای اینهمه اذیت شدن پسرکم ...

بعد هم خونه عزیز ... عزیز اینقدر خوشحال شده بود که اومده بود تو کوچه استقبالت ... همه این چند روزه نگرانت بودن و ... الهی مادر فدات بشه ... همه گفتن چقدرررر لاغر شدی و ... و  من حرص و حرص و غصه و ... باید خیلی بهت برسم تا دوباره یکم جون بگیری ... پسر عزیزم این چند روزه از بس اذیت شدی آب شدی ...

از پنج شنبه هفته پیش تا بعد از ترخیص تو ، این ٦ روز شاید ١٢ ساعت هم نخوابیدم اما فدای سر پسر نازم،‌ ایشالله سالم و سلامت باشی ...

الان نمیگم خدایا چرا و چرا و چرا ... اما با تمام وجود می گم:

خدایــــــــــــــــــــــــا شکرت

خدایـــــــــــــــــــــــــــــــا مراقب همه کوچولوها باش

خدایـــــــــــــــــا مراقب دُردونک من هم باش

خدایـــــــــــــــــــا خدایـــــــــــــــــــا 

خدایـــــــــــــــــــــــــا 

شکرت 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

من
7 شهریور 92 11:32
سلام عزیزم الهی بمیرم. خدا بد نده . ایشا الله مهدیار دیگه هیچ وقت مریض نشه. مواظبش باش.

مرسی خاله جون، اینم یه بوس آبدار واسه دوستم ارشیا... بووووووووس

عمو
9 شهریور 92 9:39
الهی عمویی قربونش بره انشالله که دیگه مریض نشه تامامانش هم اینقدر حرص و جوش نخوره.حسین آقا هم معلومه خیلی دل نازک و مهربونه که تحمل گریه های عزیزش را نداره البته حق داره .انشالله آقا امام مهدی (ع) همیشه حافظ مهدی یارش باشه

ممنون عموجون، خیلییییییییی لطف دارین، انشالله دخترعموهام همیشه سالم و شاد باشن...

مامان امیرحسین
10 شهریور 92 13:52
الهی بمیرم آخه چرا اینطوری شد به خدا چند روز بود خیلی دلم شورتا میزد ازت بی خبر بودم خیلی تماس گرفتم خونتون ولی جواب ندادی تا الان که وبلاگتا دیدم خیلی ناراحت شدم ایشالا مهدیار جون هیج وقت مریض نشه منم امیر حسین به دنیا اومد این لحظه ها را تجربه کردم خیلی تلخ وزجر آوره خدا واسه هیچ کس نخواد مهدیار جونا ببوسش و حسابی مواظبش باش


ممنون عزیزم... آره واقعاً ایشالله هیچ مادری این روزها رو نبینه... ببخش باعث نگرانی و ناراحتیت شدم... شما هم امیرحسین جان رو ببوس

سولماز
10 شهریور 92 18:19
سلام عزيزم الهي دل منم براي مهدي يار جان كباب شد ،ميدونم چي كشيدي ماماني
ان شاالله ديگه تكرار نميشه و هميشه سالم و سلامت باشه

ممنون عزیزم... ایشالله شما هم با دخترای گلت همیشه سالم و شاد باشید...
مامان آرتین
24 شهریور 92 14:54
سلام عزیزم الهی بمیرم وقتی داشتم میخوندم یه لحظه خودمو گذاشتم جای تو چی کشیدی عزیزم

انشالله آرتین جون هیچ وقت مریض نشه ... ممنون مامانی که به ما سر زدین