مهدى یار ده ماهه من
چند روزی از ده ماهه شدنت میگذره و هر روز هوشیارتر و عاقل تر می شوی...دیگه حرکت گنجشک ها، پروانه ها و حتی مورچه ها را باچشمای نازت دنبال می کنی...
از روز قبل عید فطر خونه نبودیم و حالا که خاله جون اومده که دیگه اصلاً...
دیروز خونه عزیز،دختر دوست خاله جون (فاطمه السادات دو ساله) داشت نازت می کرد یک هو موهاتو کشید، ول هم نمی کرد... تو ضعف کردی و گفتیم همه موهات از بیخ کنده شد ... دلم می خواست بچهه رو خفه کنم اما بچه بود دیگر، حالیش نمی شد... دل دل میزدی و من داشتم دق می کردم... الهی مامان فدات شه...
با کتاب و دفتر خوب سرگرم می شوی ... هی ورق میزنی و کتاب و زیر و رو می کنی و نیم ساعتی سرگرم می شوی البته اگر من در تیررس نگاهت باشم وگرنه میای دنبال من می گردی...
صبح از خواب بیدار می شی نمیدونی کدوم طرف بری شیطنت کنی و چکار کنی ... به همه جا سرک میکشی و یواش یواش حرف میزنی و همه جا رو به هم می ریزی ... قربون شیطنتات عزیز دلم ...
یک روز درمیون می برمت حموم می ذارمت تو وان و آب بازی می کنی وقتی هم درت میارم نققققق ...
روزایی که حموم نمی ریم یک بنر بزرگ می ندازم زیرت و یک کاسه آب هم جلوت ... یه نگاه به آب می ندازی بعد یه نگاه به من و خنده و بسم الله ...
دندون پنجمت هم بالا سمت راست داره میزنه بیرون الان چهار تا دندون داری که خیلی با مزه ت کرده...
خدا رو شکر بزنم به تخته غذا خوردنت خیلییی بهتر شده و دیگه کمتر بدقلقی می کنی ... اما باز هم مراقبت نه ماهگی هفته پیش بردمت هی گفتن وزنت کمه، رشدت کنده و ... ولی همه چی می خوری و خلاصه به امرت می رسم حالا یا از ورجه وورجه کردن زیادته و یا به خاطر دندونات و شایدم گرمای تابستون ... حالا سالم هستی لاغر باشی فدای سرم ...
دوست داریم خیلی زیاد ....