غلیان حس مادری
شب بیست و یکم افطار دعوت پسر خاله بابایی بودیم، از پله های حسینیه که رفتیم بالا دیدیم مادری بچه به بغل نگران می دود، کسی به او رسید و گفت: "م" چی شده؟! مادر با گریه ملتمسانه گفت: نمی دانم تشنج کرده...
بچه بیهوش بود و فقط سفیدی چشم های بچه معلوم بود...
من گر گرفتم از درون می سوختم و دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن و بی اختیار گفتم "والله خیرٌ حافظا و هو ارحم الراحمین"
بعد تو را سخت فشردم و سریع نشستم و شروع کردم به آیة الکرسی خوندن و ...
همینجوری روزه خیلی داشت بهم فشار می اورد و با این اتفاق دیگر نایی برایم نماند...
تا آخر شب این صحنه مدام جلوی چشمم بود و سخت ترسیده بودم...
به خودم دلداری میدادم که من یک مادر هستم و باید سخت تر باشم اما اگر تو ... من ... زبونم لال ...
قلبم هنوز هم تیر میکشد، فکر کنم بخش مادری اش درد گرفته، شایدم قل قل می جوشد...
پ ن : خیلی آخر شب اذیت کردی و نذاشتی مامان دعا بخونه... تو بغل بند نمیشدی ، بازی بچه ها رو تو حسینیه میدیدی ذوق می کردی و راه می افتادی سمتشون و من هم دنبالت... اما احیا بیست و سوم از اول تا آخر خوابیدی و گذاشتی مامانی یه دل سیییییییییییر دعا بخونه.....