مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

این چند وقت ...

1392/6/24 7:39
نویسنده : مامان جون
387 بازدید
اشتراک گذاری

 دوهفته پیش سرمون شلوغ بود ... مشغول عروسی ...

هفته پیش هم بابا ماموریت بود و من و شما هم خونه عزیز بودیم... چه روزهای سختی ... اصلا دل و دماغ کاری رو نداشتم ... بابایی که رفت ماموریت دل مامانی رو هم با خودش برد... خدا رو صد هزار بار شکر که گل پسرم بود وگرنه ثانیه اش زجرآور بود نه که روز و هفته! شما هم وقتی می خوابیدی دلتنگی من بیشتر و بیشتر می شد ... ولی گذشت ...

تو این یک هفته عزیز خیلی به امرت رسید و خدا رو شکر رو به راه شدی...

تو این مدت دست زدنت زیاد شده ... با هر آهنگی دست می زنی ... خصوصا آهنگهای شبکه پویا و آهنگ بین برنامه های این شبکه... بهت می گم دست دست و تو سریع شروع می کنی ... حتی روزهای اولی که نمی تونستی ایستاده خوب تعادلتو حفظ کنی هم ایستاده دست می زدی و البته می افتادی اما حالا دیگه پسرم کامل و راحت میتونه بایسته ... خودش می شینه بلند میشه و کلا ترجیح میده کاراشو ایستاده انجام بده ... انگار غیر از ما خودش هم از اینکه می ایسته ذوق می کنه و خوشحاله ... دیگه کم کم داره چهار دست و پا بودنت تعطیل میشه و ما باید اونو به خاطره ها بسپاریم...

الان دیگه راحت یادگرفتی با توپ و ماشین چطوری باید بازی کنی و کلی از بازی با توپ لذت می بری و همیشه دنبال توپی با داد و خنده و نفس های بلند... گاهی هم با یک دست ماشینتو همچین راه می بری که انگار عوض ده ماه ده ساله داری ماشین بازی می کنی...

برام خیلی لذت بخشه وقتی می بینم با این سن کمت همه منظورتو بهم می رسونی...

 وقتی غذا بهت میدم یک قاشق که می خوری دیگه دهنتو می بندی و به ماست نگاه می کنی و تا یک قاشق ماست نخوری واسه لقمه بعد دهنتو باز نمی کنی ...

 بابایی رفت حموم تا صدا در حموم رو شنیدی سریع پریدی تو اتاق و چون در بسته بود برگشتی بین سالن و اتاق و به طرف حموم دستاتو دراز کردی و به زبون خودت داشتی بهم می فهموندی بیام درو برات باز کنم!

هر کنترلی ببینی بر میداری و میگیری طرف تلوزیون و به تلوزیون نگاه می کنی!!!

بعضی مواقع این کارها رو می بینم فکر می کنم یا تو خیلی باهوشی و یا من هنوز تورو بچه ی 10 روزه ی قبل می بینم و 10 ماهه شدنت رو باور ندارم...

همیشه بهم آویزونی...مخصوصا تو آشپزخونه وقتی ظرف می شورم و یا غذا درست می کنم ... باید با یک وزنه 5/8-9 کیلویی پامو بلند کنم و راه برم!!!

شیر که می خوری باید دستت یه جایی به کاری مشغول باشه و چه کاری بهتر از وجین صورت من ! همین روزهاست که با انگشتای کوچیکت یا چشمامو در بیاری یا پوست به صورتم نذاری...

سگ عروسکی سطل آشغال اتاقت (البته هنوز سطل بازی است و آشغالی توش نرفته) رو درمیاری و عوض آقا سگه با سبدش بازی می کنی!!! و صد البته که به دندون می کشی و کم کم خودش آشغالی میشه...

دیگه دستت به همه چی می رسه... امروز وسایل رو دراور رو کشیدی و انداختی و همه رو به فرش مالوندی و اونارو هم آشغالی کردی... باید دیگه حواسم باشه کتری رو جایی نذارم دستت برسه که الان تو خطرناکی! یه فکری هم به حال ایینه شمعدون باید بکنم! وسایل تزیینی و مجسمه و ... هم تو خونمون دیگه در کار نیست!

سرمو میارم جلوت ... تو هم سرتو میاری جلو و میزنی به سرم و می خندی و اینکارو خیلی دوست داری... همینطور وقتی که سرم رو میکنم تو شکمت و میچرخونم تو ریسه میری از خنده...

بهت میگم بوسم کن و تو دهنتو باز می کنی و میذاری رو صورتم... تو ماشین که داشتیم می رفتیم عروسی گیر داده بودی می خواستی بوسم کنی حالا نیتت بوس کردن بود یا خوردن کرمهای صورتم خدا می دونه...

یادمه  چندسال پیش هروقت از خوابگاه می اومدم و خاله جون و پسرخاله خونه ما بودن، سرمو می آورم پایین و موهای بلندم  رو میریختم جلو و پسرخاله ی یک ساله ی تو عاشق این کار بود ... فکرش را هم نمی کردم یکروز این کار را برای پسر خودم انجام بدم و او هم داد بزند و از ته دل بخندد...

همچنان با کلاه مخالفی و سریع برمیداری از سرتو و میندازی... یکسری که با خاله جون و پسرخاله بیرون بودیم و چندبار اینکارو کردی کلاهو برداشتم گفتم دیگه اصلا نمیذارم سرت تا آفتاب بسوزونت!!! پسرخاله6 ساله ات سریع به مامانش گفت: مامان خواهش میکنم کلاهشو بذار، مهدی یار سیاه میشه...

دیگه حالا فقط چیزهایی که برات جدیده رو میذاری تو دهنت و همه چیز رو نمی خوری ...

دندون ششمت هم دارد در می آید...

 

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

سولماز
29 شهریور 92 8:15
ماماني هواست خيلي به گاز و آب جوش باشه ،ديگه پسري خطرناك شده


آره واقعاً ... مامان سولماز وبلاگت مشکل پیداکرده؟! اصلاً باز نمیشه