مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

لبیک یا حسین !

یکی و دو ماهی قبل از محرم باهات سینه زدن رو کار کردیم ولی هرچی ما بیشتر سینه می زدیم تو بیشتر دست می زدی ... تا می گفتیم سینه بزن سریع دست می زدی!!! تا می گفتیم دست دست با خنده سریع دست می زدی ... کلا پایه دست زدن بودی ... سپردم دست امام حسین (ع) ...  اول محرم که شد شروع کردی دو دستی سینه زدن !!!! عجیب بود ... واقعاً عجیب بود ... حسین (ع) در لحظه لحظه ی زندگی ما هست و ما نمی فهمیم !!! ده روز تمام بک بودیم! عزاداری های روستا شور و حال دیگه ای داره ... با شیطنت های تو گذشت ... این دومین محرمی هست که در کنار ما هستی ... پارسال محرم از درد زیاد نتونستم عزاداری کنم ... یک سال تمام سنگین بودم ... ...
24 آبان 1392

تولدت مبارک!

چهارشنبه هفته پیش بود که واسه جشن غدیر با بابایی رفته بودیم بیرون ... خیلی حال ندار بودی ... گفتیم حتما خوابت میاد! آخه بعداز ظهر درست درمون نخوابیده بودی ... شب هم رفتیم خونه عزیز ... گذاشتمت اونجا و با بابایی رفتیم بقیه خرید مشهدمون رو تکمیل کنیم!!!!! اومدیم خونه سریع پسرخاله اومد جلو و گفت مهدیار بالا آورده و خاله هم گفت فکر کنم ویروسه! با ترس و دلهره شام خوردیم و سریع رفتیم خونه ... باز هم بالا آوردی و اسهال شروع شد ... چون پسر خاله هم گرفته بود و سه روزه خوب شد ته دلم به خودم امیدواری میدادم که زود تو هم خوب میشی ... ولی اون شب اصلا تا صبح نخوابیدی و نگذاشتی بخوابیم ... فردا هم کارمون فقط پوشک عوض کردن لباس عوض...
10 آبان 1392

دوباره مشهدالرضا...

چهارشنبه رفتیم مشهد با عمو و عزیز و خاله و عمه ... خیلیییییی خوش گذشت ... هیچ وقت ما شش روز مشهد نبودیم ولی از اون موقعی که تو اومدی به زندگی ما هم سالی 2بار امام رضا (ع) ما رو طلبیده و هم زیارتهای 6 روزه نصیبمان شده ... ما این رو به فال نیک میگیریم و میذاریم به حساب پاکی تو و میگیم امام رضا (ع) دوست داره عزیز دلم... پسر خوب و البته یکم شیطون بودی ... سر صف های نماز جا نبود راه بری (خداروشکر وگرنه نمیدونم از کجا باید پیدات می کردم) هی می افتادی و دوباره و سه باره بلند می شدی و ... تتا نماز ما تموم می شد ... تو زیرزمین حرم رفتیم از این ور به اون ور راه می رفتی و پیش همه زوار می ایستادی یکم باهات حرف می زدن و قربون صدقت می ر...
1 آبان 1392

خرابکاری پشت خرابکاری

دیروز روز خرابکاری آقا مهدی یار بود .. دیروز دوبار سرت داد کشیدم تو هم که ماشالله چقدر ترسیدی! به دیوار داد زده بودم یه صدایی بر می گردوند تو که ... !  به انتهای تختت آویزون می شدی و اونقدر محکم تکون می دادی که انگار می خوای از جا درش بیاری! این کار هر روز تو بود... اما دیروز دیگه کاملا با پیچ و مهره و چوب و ... همه رو از بیخ و بن کندی و شکوندی! آخه اگه یه نفر از من بپرسه تختش چی شده و من بگم خودش شکونده کسی باور می کنه یه بچه 11 ماهه تخت بشکونه! جل الخالق ...  دیروز داشتم وسایل کابینت ها رو که جنابعالی ریخته بودی وسط آشپزخونه میذاشتم سرجاش و آشپزخونه رو مرتب می کردم که تو رفتی سراغ یک کابینت دیگه یهو صدای شکستنی اومد...
18 مهر 1392

راه رفتن

حدود یک ماه میشه که از بزرگ شدنت و کارایی که انجام میدی ننوشتم! الان جبران میکنم... خوب کجا بوووووووودیم! آهان دندون ششم... دندون ششمت کامل شده و هفتمی هم در اومده و هشتمی داره در میاد ... راه رفتنت خوب شده حدود چهار متر رو میری و بعد میشینی و خودت دوباره بلند میشی راه می افتی و چهاردست و پا دیگه کمتر میری...  حدود یک ماهی میشه که حلقه های هوش رو راحت داخل جاش میندازی اوایل خودم هر حلقه رو میدادم دستت اما الان خودت بر میداری میندازی، البته نه به ترتیب ولی می فهمی درست نمیشه درش میاری و دوباره میذاری اما... سه چرخه ات رو خیلی دوست داری ، هر وقت سوارت میکنیم انگار سوار اسب شدی ! تند ...
15 مهر 1392

میلاد عشق

تقدیم به عزیزانم که هر دو پاییز دنیا اومدن: «تلخ» است كه لبريــز حقايق شده‌ است «زرد» است كه با درد، موافق شده است عـاشـق نشدي و گر نه مي‌ فهميــــــدي پاييز، بهاري است كه عاشق شـده است ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ ♥♥♥ باز هم پاییز از راه رسید و با خودش یه بوی خوش و یه شیرینی خاص آورد... هنوز هم یاد روزهای زیبای مدرسه مخصوصاً روز اول مهر منو به وجد میاره و هر بار که دانش آموزی رو می بینم یاد اون روزهای خودم می افتم ... الان ب...
1 مهر 1392