پسر بابا
عسلک من انگور خیلی دوست داره... یک خوشه انگور رو تند تند می خوره و میگی اَنور (به بابایی رفته) چند روز پیش دلم خیلی شور میزد فقط آیت الکرسی خوندم و ... بعد از ظهر تا ازت غافل شدیم پله ها رو گرفتی رفتی بالا و از پله دهم یهو برگشتی و افتادی ... من این صحنه رو ندیدم فقط صدای بابایی و خاله جون رو شنیدم و از جا مثل فنر پریدم ... خاله جون میگه من دیدم که برگشت ولی اصلا نفهمیدم چطوری رو پله ها قل خورد و اگر همونجوری می افتاد حتما سرش به زمین می خورد! خدا رو صد هزار بار شکر که به خیر گذشت... دیروز هم رفته بودم لباسی که برات خریده بودم رو عوض کنم وقتی برگشتم دیدم سرتو نگه داشتی و میگی اوووووف اووووووووف ... و خاله جون می خندید ...
نویسنده :
مامان جون
16:20