مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

پسر بابا

عسلک من انگور خیلی دوست داره... یک خوشه انگور رو تند تند می خوره و میگی اَنور (به بابایی رفته) چند روز پیش دلم خیلی شور میزد فقط آیت الکرسی خوندم و  ... بعد از ظهر تا ازت غافل شدیم پله ها رو گرفتی رفتی بالا و از پله دهم یهو برگشتی و افتادی ... من این صحنه رو ندیدم فقط صدای بابایی و خاله جون رو شنیدم و از جا مثل فنر پریدم ... خاله جون میگه من دیدم که برگشت ولی اصلا نفهمیدم چطوری رو پله ها قل خورد و اگر همونجوری می افتاد حتما سرش به زمین می خورد! خدا رو صد هزار بار شکر که به خیر گذشت... دیروز هم رفته بودم لباسی که برات خریده بودم رو عوض کنم وقتی برگشتم دیدم سرتو  نگه داشتی و میگی اوووووف اووووووووف ... و خاله جون می خندید ...
14 مرداد 1393

فرهنگ لغت دردونه ی ما

نانا= آهنگ نونو=لباس دَدَ=کفش دارت=کارت دوشت=گوشت دَس=سرد دست=دست دَخ=یخ دایه=دایی عامو=عمو اَموم=حموم=حمام ریخ=ریخت دَد=درد بیشی=بشین یا بشینیم بَسی=بستنی باییی=بابایی ماییی=مامانی بَسه=بس، کافی باسه=باشه، چشم عَس=عکس مُه=مُهر باسی=بازی ماژی=ماشین و ... ...
12 مرداد 1393

خبر مهم

خبر مهم: پسر نازم عزیز دلم دردونکم از ماه مبارک رمضون دیگه جیششو میگه! متن کامل خبر: حدودا 2 ماه قبل از ماه رمضون پسرم هر وقت جیش می کرد سریع می اومد خبر میداد و به ادرار می گفت «جیش» و به مدفوع هم می گفت «اَه» و همه می گفتن خوب وقتی جیششو میگه از جیش بگیرش! اما مامانی تنبلیش می اومد فرش بشوره ! شایدم می ترسید! اوایل چند بار حیاط عزیز اینا پوشکتو باز کردم تا یاد بگیری جیش چیه و بعد از یه مدت ساعتی یک بار می بردمت توالت و شما هم بعد از کمی آب بازی جیش می کردی و چند ثانیه خودتو نگه میداشتی و دوباره جیش می کردی و با تعجب نگاه می کردی! اینطوری بود که یاد گرفتی میتونی جیشتو کنترل کنی...بعدش دیگه تو خونه جیشتو می ...
7 مرداد 1393

پوزش

سلااااااااام عزیز دل مامانی و بابایی... من رو ببخش که 3-4 ماه نیومدم وبلاگت رو به روز کنم ... مامان فدای تو بشه ... مهم نیست که چند ماه پست جدید برات نذاشتم... مهم اینه که یه لحظه رو بدون تو نمیتونم تحمل کنم و تو تک تک ثانیه های من و بابایی هستی و شیرینی ثانیه هامونو به تو مدیونیم... عزیزم تو این چند ماه خاطراتت رو رو کاغذ می نوشتم و حالا وارد وبلاگت کردم... قول نمیدم تکرار نشه ! چون از آینده خبر ندارم ولی قول میدم تموم سعیمو کنم تا خاطراتت رو یادداشت کنم حالا هر جا که شده .... ایشالله زود به زودتر میام....... راستی امروز اولین روز ماه مبارک رمضان هست و بابایی شیفته و تو هم هی میری میای میگی: ماما، ماما ...
8 تير 1393

شیرین کاری های تو

بعضی موقع ها خیلی شیطنت می کنی و چشمات برق خاصی داره و بالاپایین می پری مثل اسفند رو آتش ... جواب کیه حتما میگی من! -عسل مامان کیه کیه؟ -مهدی یار: من من -خوشگل مامان کیه کیه؟ مهدی یار: من من -پسرطلای مامانی کیه کیه؟ -مهدی یار:من من جواب کو یا کجاست هم حتما میگی: لَف (رفت) تو خونه راه میری با آهنگ میگی: امیر لَف- عسیس لَف (عزیز رفت)- بابا لَف – آببه لَف- پیسی لَف (پیشی رفت) ...  از بس هروقت یه نوشیدنی سر سفره بوده و شما پرسیدی آبدوغه؟! و ما گفتیم نه... حالا هی راه میری و میگی: آبدوغه نه، آبدوغه نه و ... خیلی جدیداً جیغ میزنی ... بیچاره همسایه ها! گاهی جمله سه کلمه ای ...
8 تير 1393

18 ماهگی عسلی

جیگر مامانی دیگه بزرگ شده و همه چی رو میگه و می فهمه... سوالی ازت چیزی بپرسیم محکم میگی نه! گاهی هم میگی اوهوم... گوشی خیلی دوست داری و قبلا به گوشی می گفتی توپ ( چون همیشه دختر عمه برات آهنگ یه توپ دارم قلقلیه میذاشت و گوشی رو میداد دستت) اما الان دیگه به گوشی میگی اَلو... با تلفن خوب هم صحبت می کنی ... اَلو ... میگی:بله ... خوبی؟ میگی:نه! هر وقت هم پسرعموت بهت میگه مهدی یار خوبی؟ میگی: نه! برا همین میگه : مهدی یار مثل "دیوی" (یکی از عروسکهای کلاه قرمزی که همه چی رو برعکس جواب میده) می مونه و خودش "دیوی" صدات می کنه!!! یک نفر خوابه چشماش رو می خوای دربیاری... یکی دوهفته بود که بعضی شبها ساعت 3 نصف شب بیدا...
8 تير 1393

تمرین الفبا

مامانی:آقا مهدی یار... مهدی یار: بَل! مامانی: بگو لام... مهدی یار: دام... مامانی: بگو میم... مهدی یار: میم... مامانی: بگو نون... مهدی یار: مَ مَ ؟!!!!!!!    نوشته شده در 5 اردیبهشت 1393 ساعت 9.5 ...
7 تير 1393