مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

18 ماهگی عسلی

1393/4/8 12:54
نویسنده : مامان جون
390 بازدید
اشتراک گذاری

جیگر مامانی دیگه بزرگ شده و همه چی رو میگه و می فهمه...

سوالی ازت چیزی بپرسیم محکم میگی نه! گاهی هم میگی اوهوم...

گوشی خیلی دوست داری و قبلا به گوشی می گفتی توپ ( چون همیشه دختر عمه برات آهنگ یه توپ دارم قلقلیه میذاشت و گوشی رو میداد دستت) اما الان دیگه به گوشی میگی اَلو... با تلفن خوب هم صحبت می کنی ... اَلو ... میگی:بله ... خوبی؟ میگی:نه! هر وقت هم پسرعموت بهت میگه مهدی یار خوبی؟ میگی: نه! برا همین میگه : مهدی یار مثل "دیوی" (یکی از عروسکهای کلاه قرمزی که همه چی رو برعکس جواب میده) می مونه و خودش "دیوی" صدات می کنه!!!

یک نفر خوابه چشماش رو می خوای دربیاری... یکی دوهفته بود که بعضی شبها ساعت 3 نصف شب بیدار می شدی و تا 7 صبح بازی می کردی و منو بابایی رو بی خواب می کردی...

نون خشکی (نمکی) هر وقت میاد داد میزنه نون خشکیه! شما هم میگی الله (یعنی اذان)؟! هرچی هم میگیم نه الله نیست آقاهه داد میزنه قبول نمیکنی و باز میگی الله هِه!

دوغ خیلی دوست داری ... یه شب با همکارهای بابایی جایی دعوت بودیم من حال نداشتم، بابایی و شما رفتین از رستوران غذا بگیرین بابایی میگه تا وارد شدیم شروع کردی به داد که دووووووغ، دووووغ، بابایی بهت دوغ داده و بعد باز شروع کردی مـــــا،مـــــا (ماست) و بعد از اینکه ماست هم گرفتی باز با داد گفتی مَ مَ (یعنی غذا) ... خلاصه بابایی میگه سالن رو با دادهات رو سرت گذاشته بودی...

از فروردین ماه دیگه لیوان رو خودت می گیری و حتما ما چایی میخوریم باید به شما هم چایی بدیم و حتما هم باید خودت قند بندازی توش و بعد بخوری...

از همون موقع ها بود که اسمت رو هم یاد گرفتی و تا کسی می گفت مهدی... شما بلند و شمرده میگفتی: یــــــار ...

و یا صدات میکنیم آقا مهدیار : بلند و رسا میگی: بله...

اولبن جمله رو اسفند گفتی آببه بده و دومین جمله رو فروردین : امیر رفت...

از صدای رعد و برق خیلی می ترسی و تا می شنوی خودتو پرت می کنی تو بغل نزدیکترین فرد و با ترس میگی باده باده!!

همیشه دست و پاهات خط خطیه ... می بریمت حموم به زور لیف و صابون پاک می کنیم و باز روز از نو ...

تا چیزی داغ باشه می گی داغه؟ بهت می گم : آره مامانی داغه و شما هم سریع میری یا دستکش آشپزخونه رو دستت می کنی و میای سمتش... و یا اینکه میدوی و میری دفتر، ورق ، کتاب یا هرچیز کاغذی دیگه رو میاری و عوض چپ و راست بالا پایین باد میزنی ...

خیلـــــی هم مهربونی... تا یکی گریه می کنه میری دستتو میکشی رو دستاش و میگی نا.. نا (یعنی نازی نازی) و بهت میگم بوسش کن لبهاتو غنچه می کنی و میذاری رو صورتش ولی بوسهات صدا نداره و فقط ژست بوسه...

از روی مکعب هوش پیشی ، جیجیک، هاپو و بع بعی رو میشناسی ومیچرخونی و سریع پیداشون می کنی...

موقع دیدن گربه هم نمیدونی چکار کنی، بی نهایت ذوق میکنی... اگر هم جایی گربه ببینی دیگه راه نمیای، همونجا میشینی و می چرخی و پیشته پیشته می کنی...

عادت داری نشسته مَ مَ بخوری حتی تو مغازه! وقتی میریم مغازه چیزی برات می خریم همون وسط مغازه میشینی رو زمین و می خوای بخوری...

اکثراً دوست داری روی مبل یا جای بلندتر از سطح زمین بشینی حتی شده ماشین اسباب بازیت!!!

اصلا بچه لوسی نیستی، یه بار که رفته بودیم حسینیه بچه های همسنت فقط اذیت و گریه می کردن اما شما آروم و بی صدا از اول تا آخر روی پای مامانی نشستی ...

واکسن 18 ماهگیتو زدیم ... 2تا واکسن ... بابایی هیچ وقت موقع واکسن زدنت داخل نمی اومد چون می گفت دلم نمیاد بچم گریه کنه! از چند روز قبل از اینکه ببریمت ساز نیومدن زد اما روز واکسن اتفاقی مجبور شد بیاد ... و چقدر هم ناراحت بود ... اما وقتی دید گریه نمی کنی خیالش راحت شد ... البته موقع واکسن زدن یه ریزه نق زدی که زود ساکت شدی ... بابایی هم خوشحال که دیگه تا شش سالگی واکسن نداری!

خدارو شکر قد و وزنت هم خوب بود و گفتن عالیه...

یه بار اوایل اردیبهشت بود که دایی جون یک ساعت رو دستت کشید و هر وقت ازت می پرسیدیم ساعت چنده؟ به دستت نگاه می کردی و می گفتی دو ...  به ساعت هم میگی دااَ...

ظرف میوه های مصنوعی خونه عزیز ریخت و شما هم دوتا انارهاشو (یکی بسته و یکی دونه های انار معلوم می شد) برداشتی و آوردی پیش من دادی بهم و گفتی با..با (یعنی بازش کن) من هم گفتم اینها خوردنی نیست و انارهارو بردی پیش عزیز گفتی با ..با ... پیش خاله جون و خلاصه به همه میگفتی پوست بکنن برات ... الهی فدای پسرم بشم که اینقدر انار دوست داره ... میوه های رنگارنگ زیادی بود ولی شما فقط انارها رو هی بر میداشتی گاز می گرفتی!

یه باز زمین خوردی نزدیک خونه عزیز و بینیت زخم شد و کلی خون اومد اما بگردم پسر مظلومم رو که گریه نکردی ...

  خیلی کمکم می کنی ... موقع صبحانه یا ناهار سفره رو به زور از کشوهای با کش بسته شده بیرون میاری و میندازی تو سالن ... یا موقع جمع کردن رخت خوابها بالش خودتو بغل میکنی و جلوت رو هم نمیبینی و چند بار میخوری زمین ولی تا جلوی کمد میاری ... یا وقتی موهامو شونه می کنم سریع میدوی و گیره موهامو هرجا باشه پیدا میکینی و میدی به دستم میگی: بده (به بگیر همیشه میگی بده!)

کاری بهت بگم انجام میدی... جای همه چی رو هم بلدی ... مثلا اگه غذا آبگوشت باشه میری جلوی کمدی که نون خشک داخلشه ... یا ظرف برنج رو بر میدارم میری جلوی ظرف برنج وامیستی ...

صبحها بعد از صبحونه میای پیشم و میگی باسی باسی (یعنی بیا بازی کنیم)! شبها هم خودتو واسه بابایی لوس می کنی و با ناز میگی بابا باسی باسی ... و بابایی که قربون صدقت میره...

تا پرده تکون می خوره میگی باده؟ میگم:آره ، دوباره و سه باره می پرسی و جوابت میدم ...

خیلی از کلمه ها رو بلدی ... مخصوصا کلمه ها و فعلهایی که با "ب" شروع میشه مثل: بابا، بری(بریم)، برو، بدو، بیا، باده، بَده(بد است)، بِده، باغه، بله و کلمه های دیگه ای که خوب بلدی اوفتاد، داغه، آقدوغ(آبدوغ)، نا (نازی)، توپ، مور (مورچه)، پر (پروانه)، مانی (ماشین)، جیجیک، هاپو، باسی(بازی)، رفت، داقو (چاقو)، مــــا (ماست) ...دوغ، پو ( خرس) و ... تا گربه می بینی میگی پیشت، پیشت، اونقدر هم با تحکم میگی که تموم آب دهنت بیرون میریزه...

خلی زود همه چی رو یاد گرفتی و به حرف اومدی و کلا خیلی باهوشی ... ایشالله بزرگ هم شدی از هوشت به بهترین نحو ممکن استفاده کنی....

می دونم بابایی هم مثل من خیلی وابستت شده ... یه بار اسفند ماه عمه جونی اومد خونه ما و دید من خیلی کار دارم (خونه تکونی) و شما هم اذیت می کنی ، با خودش بردت و وقتی ظهر بابایی از سر کار اومد خیلی پکر شد ... موقع ناهار هِی گفت بچمون ... مهدی یار... پسرم و ...

یا وقتی از سر کار برمی گرده میبینه خوابی بی حوصله و دمق میشه! (متفکر حسودیم شد!) البته حق هم داره چون وقتی از سر کار میاد خونه اونقدر شما خوشحالی می کنی که خدا می دونه ... دورتادور خونه دور میزنی و میگی بابایی... بابایی .... بابایی هم ذوق میکنه چه جور...!

خدا تو رو به بابایی و هر دوتونو به من ببخشه....

دوستون دارم... محبتبوسمحبتبوسبوسبوس

 

نوشته شده در 30 اردیبهشت 1393 ساعت 13

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

سمیه
11 مهر 93 17:10
دوستت دارد زیاد زندایی فدات
مامان جون
پاسخ
ممنون زندایی جونم منم دوستت دارم