مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

خبر مهم

1393/5/7 15:40
نویسنده : مامان جون
621 بازدید
اشتراک گذاری

خبر مهم: پسر نازم عزیز دلم دردونکم از ماه مبارک رمضون دیگه جیششو میگه!

متن کامل خبر: حدودا 2 ماه قبل از ماه رمضون پسرم هر وقت جیش می کرد سریع می اومد خبر میداد و به ادرار می گفت «جیش» و به مدفوع هم می گفت «اَه» و همه می گفتن خوب وقتی جیششو میگه از جیش بگیرش! اما مامانی تنبلیش می اومد فرش بشوره ! شایدم می ترسید! اوایل چند بار حیاط عزیز اینا پوشکتو باز کردم تا یاد بگیری جیش چیه و بعد از یه مدت ساعتی یک بار می بردمت توالت و شما هم بعد از کمی آب بازی جیش می کردی و چند ثانیه خودتو نگه میداشتی و دوباره جیش می کردی و با تعجب نگاه می کردی! اینطوری بود که یاد گرفتی میتونی جیشتو کنترل کنی...بعدش دیگه تو خونه جیشتو می گفتی... حتی یه بار ساعت 12 شب خوابیده بودیم گفتی بابایی جیش و بابایی هم بردت و سریع جیش کردی و اکثرا هم به بابایی میگی جیش داری و میری سریع جیش می کنی ولی وقتی من می برمت بازیگوشی زیاد میکنی ولی آخرش جیشت رو میکنی... ولی جایی میریم نمیگی مخصوصا خونه عزیز اینا چون یکم هواکش توالتشون صدا میده و شما می ترسی! خودمون باید ببریمت...

خبر دوم اینکه نی نی خاله جون هم کم صبر بود و سه هفته زودتر از زمانش به دنیا اومد و هممون رو غافلگیر کرد ... روز اولی که «عرشیا» به دنیا اومد رفتیم بیمارستان و شما هی سرک می کشیدی ببینی چیه!چه خبره! و با تعجب نگاه می کردی و روز دوم ازش فرار می کردی و اصلا سمتش نمی رفتی و از روز سوم واست عادی شد و می رفتی پیشش می گفتی : نی نی لالا... الهی من فدات بشم کههر وقت عرشیا جون رو بغل می کنم یاد به دنیا اومدن پسرک نانازی خودم میشم...

از همون اوایل ماه رمضون بود که دیگه فامیلت رو میدونی و بهت میگیم فامیلت چیه؟ میگی: دِدقی (=صدقی)

به پنیر میگی ماست و تا پنیر میاریم میگی داقو (=چاقو) بده!

کلاً لغات جدید زیاد یاد گرفتی...

لیلید=کلید

لالو=جارو

ماست و پنیر= ماست

عَین= عینک

تا دستات کثیف میشه میای جلو ظرفشویی و دستاتو میاری بالا و میگی کَثی و مامانی برات می شوره...

تا چیزی رو زمین میریزی سریع میری جارو خاک انداز رو میاری و ...

تا جعبه دستمال رو میبینی یکی میکنی و باهاش لبها و بینیتو پاک می کنی و بعدی رو می کنی و میری سراغ عینک بابایی و هی میگی عین عین (یعنی عینکت رو بده تمیز کنم!)

عسلک من خیلی سریع هم با هر چیزی کنار می آد و گریه زاری راه نمیندازه ... مثلا اگر چیزی دستش باشه و بچه ای بیاد بگیره گریه نمیکنه و خودشو با چیز دیگه ای سرگرم می کنه...

وقتی در اتاقی بسته باشه میری یه بالشی میذاری زیر پاهات و در رو باز می کنی و یک سری هم که هیچی پیدا نکردی یک برگه کاغذ گذاشتی زیر پاهات و یک سری هم یک نایلون خالی!!!! کلی هم این کاغذ و نایلون رو جابجا می کنی نزدیکتر می بری تا قدت برسه!!!!

بابایی تازه گوشی خریده بود و شما هم روش روغن ریختی و حالا گوشیش جیلیز بیلیز میکنه! تعجب

از یخ می ترسی و گاهی برای اینکه برات عادی بشه یه تکه یخ میذارم تو دستت و تو همونجوری دستت رو نگه می داری و با ترس و گریه میگی داغه داغه!!! و اونقدر میگی تا یخ رو برداریم یا خودش آب بشه...

یه سری غذای خاله جون تند ولی خوش رنگ و لعاب شده بود و شما هی می خوردی و می گفتی داغه داغه! و باز می خواستی! و ما هم می خندیدیم...

عزیز دلم دیگه به نمازهاش قنوت رو هم اضافه کرده... وقتی بهت میگم دعا کن دستهاتو مثل قنوت میگیری جلوی صورتت و اما وقتی می خوای شکر کنی دستهاتو می بری بالای سرت ... یه شب سر سفره افطار نشسته بودیم و منتظر اذان که یهو قندک دستشو مثل قنوت برد بالا ... ذوق من و بابایی هم بماند ... خدارو واقعا شکر می کنم...

چند روز پیش رفتیم «بک» و شب می خواستیم کباب درست کنیم یه گربه سیاه و یه گربه سفید از راه رسیدن و اونقدر چشم سفید بودن که هرکاریشون می کردیم نمیرفتن! شما از اون گربه سیاهه خیلی می ترسیدی و با حالت ترس و گریه همش می گفتی :بُلو بُلو و کسی که بغلش بودی رو محکم نگه میداشتی... اون شب وقتی خوابیدی چند بار از خواب پریدی و گفتی بُلو بُلو (مامان فدات بشه عسلم) ...قبلش گربه ای میدیدی می رفتی جلو و پیشتش می کردی اما از اون شب به بعد دیگه هر وقت گربه ها رو میبینی نه تنها ذوق نمیکنی بلکه خیلی هم می ترسی...

همیشه با شیرین کاریهات، شیرین زبونی هات، شیطنتهات خنده رو روی لباهای من و بابایی می نشونی ... شاید خیلی از لحظات شیرین رو نتونم برات بنویسم ، شایدم برات بنویسم اما این لحظات ناب رو هیچ جوره نمیشه وصف کرد یا نوشت یا عکس و فیلم گرفت و فقط اون شیرینیش هست که تا مدتها و شاید تا آخر عمر تو یادمون می مونه و وجودمون رو سرشار از عشق و خوشی کنه... همین لحظات شیرین هست که باعث میشه غموم، هر چی ام زیاد و بزرگ، قابل تحمل و حتی راحت بشه... چون دلمون خوشه به همدیگه... اصلا من و بابایی نمیتونیم روزهای بی تو رو حتی تصور کنیم! دلم می سوزه برای آغوشهای خالی و همیشه بعد از هر نماز از خدا می خوام که شیرینی زندگی من تو همه خونه ها باشه و ...

دوست داریم نور چشمی مان... بوسمحبتبوس

 

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مهــدیه
9 مرداد 93 18:17
نی نی خودتون رو تو وب من پیدا کنید
مامان ارشیا
10 مرداد 93 21:45
سلام. ایشالله که همیشه شیرین زبونی کنی و مامانت لبخند رو لبش باشی. تولد پسر خالت هم مبارک.
مامان جون
پاسخ
ممنون خاله ی مهربونم ... دوست دارم
مامان ارشیا
15 مرداد 93 0:10
مهدیار جونم تولد پسر خالت مبارک. بدون یه پسر خاله دیگه به اسم ارشیا هم داری
مامان جون
پاسخ
آره حالا دوتا پسر خاله به اسم ارشیا (عرشیا) دارم ... هورااااااااااااا