مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

نگاهی بر پاییز 93

1 مهرماه تولد بابایی بود که مامانی یک کیک درست کرد و سه تایی با هم این روز قشنگ رو جشن گرفتیم... وقتی بابایی از سر کار میاد دورتادور خونه رو می چرخی و داد میزنی و خوشحالی می کنی و خنده رو به لبای من و بابایی میاری... صبح که میشه بریم بریمت شروع میشه ... اول میگی بریم حموم... بعد میگی بریم امیر و خودت جواب میدی امیر لالوده(=شاهروده) و بعد که از همه جا میمونی میگی بریم عزیز... بریم عزیز... هنوز دو سالت نشده بود که کامل حرف میزدی و فقط حرف اضافه تو جملاتت به کار نمیبردی ... مثلا میگی: ریخت لباسِ مهدی یار، کثیف شد، ماشین بندازیم بشوره ... و ... و یا من مشغول کاری بودم می اومدی می گفتی مامانی چی تار می تُنی و اینقدر سرتو...
18 دی 1393

24 آبانماه امسال

این متن رو 24 ابانماه 1393 نوشتم و با یک ماه تاخیر تو وبلاگت گذاشتم (شرمنده از تاخیر): امروز 24 آبان 1393 ... ساعت 3 بعداز ظهر... 2 سال پیش دقیقاً همین موقع بود که بابایی برای اولین بار تو را دید ... نگاهش در اون لحظه دیدنی بود... و امروز بعد از 2 سال هنوز هم آن نگاه کاملا شفاف در ذهنم است... امسال هم مثل پارسال تولدت را تبریک نمی گویم! هنوز از " اهل حرم " شرم دارم! باشد که تو هم درک کنی ... دیگر بزرگ شده ای... برای خودت فرمانروایی می کنی در قصر 75متری ما! دستور هم میدهی! اوامرت زیاد است و خادمانت کم! موقع خوابیدنِ این امیر کوچک ، بساطی داریم ما دیدنی ... اینجوری نه، اونجوری! ای...
26 آذر 1393

خداحافظی مهدیار با شیر مادر

سه شنبه هشتم مهر بود که حرکت کردیم به سمت شیراز... چهارشنبه صبح مزار حاج ابراهیم همت و گلزار شهدای شهرضا و امامزاده شهرضا توقف کردیم و پس از زیارت صبحانه خوردیم و رفتیم به سمت شیراز... ظهر رسیدیم تخت جمشید و ناهار خوردیم و بعد از تخت جمشید بازدید کردیم... اونجا که بودیم بچه ای از پدرش می پرسید بابا تخت جمشید بزرگه؟ باباش: آره خیلی بزرگه، بچه: بابا یعنی خیلی خیلی بزرگه؟ باباش: آره خیلی خیلی بزرگه! بچه: بابا یعنی جمشید خیلی بزرگ بوده که تختش خیلی بزرگ بوده!!!!! یه بچه دیگه بعد از بازدید رو زمین خوابید و به مامان و باباش می گفت: من نمیام من نمیام مگه شما نگفتین میریم تخت جمشید، من تا رو تخت جمشید نخوابم نمیام!!!!!!!!!!! &nb...
23 مهر 1393

چند مناسبت

مهدی یار مامانی گاهی خیلی اذیت می کنی و مامانی گاهی میگی جیش، جیش، مامانی بدو جیش ... و من میبرمت و شما اونجا همه کاری می کنی الا جیش و میای بیرون جیش می کنی و من گاهی کمد باز می مونه شما سریع میری در ظرف برنج رو باز می کنی و همه رو میریزی و من یه بار در اتاق باز موند و دوتا از رژهای مامانی رو خالی کردی رو دراور و آینه و دیوار و دست و پا و ... و من گاهی میای میگی آببه آببه و من آب بهت میدم و شما هم میری میریزی رو فرش و من گاهی سر سفره همه چی رو با هم قاطی می کنی و هیچی نمی خوری و من گاهی به من میگویی اله یا لاله (=خاله) و من  از این گاهی ها خیلی زیاد است اما ... گاهی می دوی میای بغلم...
2 مهر 1393

شیطنت حتی در عروسی!

شبکه تماشا یه سریال کره ای میداد به اسم «دو دوست» و آهنگ این سریال چه اول و چه آخرش پخش می شد سریع مهدی یاری می گفت: دو دوس! میگم عمو زنجیر باف! مهدی یار: بـــــــــــلــــــــه ( همراه با تکون دادن سر) زنجیر منو بافتی؟     مهدی یار: بــــــــــــــــلـــــــــــــه پشت کوه انداختی؟     مهدی یار: بــــــــــــلــــــــــــه بابا اومده!              مهدی یار: چی چی (با تکون دادن سر)! اینجاست که دیگه مامانی طاقت نمیاره و بووووووووووووووووس... به پنیر میگی "مَنیر" و به انجیر میگی "اَنیر&qu...
11 شهريور 1393

شیطنت های 21 ماهگی عسلی

این روزها را به شیطنت می گذرانی... اگه بچه ای بخواد اذیتت کنه سریع یا گازش می گیری و یا وحشتناک موهاشو می کشی! چند روز پیش یه شیشه بزرگ رب گوجه رو برداشتی و آوردی تو سالن انداختی و شکوندی و تمام زندگی عزیز رو رُبی کردی! منو کاردم می زدی خونم در نمی اومد! یه سیلی محکم زدم تو صورتت ... نمی خواستم اینقدر محکم بزنم ولی شد دیگه... منو ببخش ... همیشه اذیت می کردی آروم می زدم پشت دستت و البته تو که کَکِتم نمی گزید اما این سری خیلی ما رو به زحمت انداختی و اذیت کردی... تلخی و شیرینی تو زندگی همه هست ولی من همیشه سعی کردم تلخی ها رو فاکتور بگیرم و فقط خاطرات شیرینت رو بنویسم تا تو هم یاد بگیری بزرگ شدی باید و باید بدیها و تلخی ها رو زود ف...
23 مرداد 1393