مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

شیطنت های 21 ماهگی عسلی

1393/5/23 16:05
نویسنده : مامان جون
429 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها را به شیطنت می گذرانی...

اگه بچه ای بخواد اذیتت کنه سریع یا گازش می گیری و یا وحشتناک موهاشو می کشی!

چند روز پیش یه شیشه بزرگ رب گوجه رو برداشتی و آوردی تو سالن انداختی و شکوندی و تمام زندگی عزیز رو رُبی کردی! منو کاردم می زدی خونم در نمی اومد!کچلشاکی یه سیلی محکم زدم تو صورتت ... نمی خواستم اینقدر محکم بزنم ولی شد دیگه... منو ببخش ... همیشه اذیت می کردی آروم می زدم پشت دستت و البته تو که کَکِتم نمی گزید اما این سری خیلی ما رو به زحمت انداختی و اذیت کردی... تلخی و شیرینی تو زندگی همه هست ولی من همیشه سعی کردم تلخی ها رو فاکتور بگیرم و فقط خاطرات شیرینت رو بنویسم تا تو هم یاد بگیری بزرگ شدی باید و باید بدیها و تلخی ها رو زود فراموش کنی و فقط خوبیهای دیگران و خاطرات شیرینت رو به یاد بسپاری... این سیلی رو هم به خاطر این گفتم که بزرگ شدی منو ببخشی و بهت بگم که همین یکبار بود انشالله!خجالت و عجیب اون شب عذاب وجدان گرفتم و خوابم نبرد! بگذریم...

خاله ها و دایی ها و عموها و عمه ها رو می شناسی و دیگه کامل صداشون می کنی... آله= خاله، عَمم= عمه، عامو=عمو و دایی= دایی...

از هفته پیش آره رو خیلی بامزه میگی: آلـله!

میگم مهدی یار خوشگل مامانی؟ - آلـله ،

عسلی؟  - آلـله

  نازی؟  -آلــله

و ...

بعد میگم مامانی رو دوست داری؟  - نه!!!

بابایی رو دوست داری؟   - نه!!!

(کلاً فقط خیلی سرحال باشی بپرسیم کسی رو دوست داری میگی آلـله وگرنه همیشه جوابت نه است!)

مواد خوراکی و اسباب بازیهات رو هم می شناسی و جمله بندی مونده که فقط جمله های کوتاه می گی مثل آله بگیر یا ماما بیا یا مامایی بدو جیش (دارم) و دایی رفت و ...

هنوز دست از سر این میوه های مصنوعی عزیز بر نمیداری و گازشون میزنی!

هر وقت ظرف می شورم میای و سطل خونه سازیتو میذاری زیر پاهاتو و مثلاً کمکم می کنی و ظرف می شوری برام! ( کارم خیلی بیشتر میشه اما همین که میدونم میخوای کمکم کنی فوق العاده خوشحال می شم)

به همه خونه دیگه تسلط داری و حتی درهای بسته رو راحت باز می کنی و یا از روی کابینت و ارتفاع های دیگه راحت چیزی رو که بخوای بر میداری ...

اگه یه روز نریم خونه عزیز اینا میای میگی بابا ماژی عسیس(بابایی ماشین سوار شیم بریم خونه عزیز!) یا میگی بریم عسیس ، بریم امیر (بریم پیش عزیز اینا و امیر محمد)

موقع غذا خوردن میگی آقُق=قاشق (یعنی قاشق رو بدین خودم بخورم!)

اگه بابایی یه دقیقه از پشت فرمون بلند شه سریع می گی لیلید لیلید= کلید و  بابایی بهت میده و می پری پشت فرمون و سویج رو می زنی داخل و دنده و آیینه رو تنظیم می کنی و دکمه سی دی چنجر رو می زنی و ... من=تعجب ...

من و بابایی نشسته بودیم رو راحتی و داشتیم فیلم می دیدیم و شما یه شاخه گل مصنوعی شکسته رو دستت گرفته بودی و یکم منو اذیت می کردی و می خندیدی و فرار می کردی و بعد نوبت بابایی می رسید و همین کارا رو می کردی! خیلی خندم گرفت... به بابایی گفتم ببین نیم وجبی دوتا آدم بزرگ رو داره اذیت می کنه و سرکارشون گذاشته و می خنده! بعد هم که طبق معمول بووووووووووووس...

این جوری خیلی به بابایی وابسته ای و اصلا طرف من نمیای اما بهت می گم مهدی یار بیا بابایی رو اذیت کنیم پایه ای و سریع شروع می کنی اما اگه بابایی بگه مامانی رو اذیت کنیم سریع می گی نه و اگه بیفتم سریع زیر سرم رو می گیری و بلندم می کنی ... الهی مامان فدای دل مهربون پسرش... خلاصه خیــــــــــلــــــــــی هوا مامانی رو داری!

دوسِت داریم یکی یه دونه ... بوووووووووووووووووووووووووووووووسبوسمحبتبوسبوسبوس

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)