مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

پسر بابا

1393/5/14 16:20
نویسنده : مامان جون
425 بازدید
اشتراک گذاری

عسلک من انگور خیلی دوست داره... یک خوشه انگور رو تند تند می خوره و میگی اَنور (به بابایی رفته)

چند روز پیش دلم خیلی شور میزد فقط آیت الکرسی خوندم و  ... بعد از ظهر تا ازت غافل شدیم پله ها رو گرفتی رفتی بالا و از پله دهم یهو برگشتی و افتادی ... من این صحنه رو ندیدم فقط صدای بابایی و خاله جون رو شنیدم و از جا مثل فنر پریدم ... خاله جون میگه من دیدم که برگشت ولی اصلا نفهمیدم چطوری رو پله ها قل خورد و اگر همونجوری می افتاد حتما سرش به زمین می خورد! خدا رو صد هزار بار شکر که به خیر گذشت...

دیروز هم رفته بودم لباسی که برات خریده بودم رو عوض کنم وقتی برگشتم دیدم سرتو  نگه داشتی و میگی اوووووف اووووووووف ... و خاله جون می خندید ! پرسیدم... گفتن از چندتا پله افتادی و هیچی نشد اما تا شما رو دیده شروع کرده به ناله! (ای شیطون بلا)

پسرم اسم امام اول رو  یاد گرفته و هر کی بگه امام اول؟ سریع آقا مهدیار بلند و شمرده میگه: علی...

امروز آماده شدیم بریم بیرون، لباسهاتو که تنت کردم و چادرم رو سر کردم دیدم سریع دویدی رفتی تو اتاق ما و ادکلن مامانی رو برداشتی و داری می زنی به لباسهات!!! آخه تو جغله چقدر دقتت زیاده رو تک تک کارهای ما...

تا بابایی از سر کار میاد میگی بایی(بابایی) جیش (عوض سلام )! و بیچاره بابایی از راه نرسیده باید ببرت توالت...

همه کارهاتو به بابایی میگی و  اصلا نمیذاری من انجام بدم ، حتی موقع غذا هم  کنار بابایی یا رو پا بابایی می شینی و طرف من نمیای! غذا:بابا، آببه:بابا، جیش: بابا، دَدَ:بابا، باسی(بازی):بابا، نونو(لباس عوض کردن):بابا و ... بابایی میگه چطور یادش دادی!!! منم از خدا خواسته میگم : میخواستی خوب نباشی! کلا بابایی از سر کار میاد دیگه من خلاص!

عروسی دختر عمو نزدیکه و باز بازار و گشتن واسه لباس تو شروع میشه و منم اصلا حوصله ندارم تو این گرما زیاد بیرون باشم... خدا کنه خیلی زود یه لباس مناسب واست پیدا کنم...

 

 

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان ارشیا
15 مرداد 93 0:08
سل خوش به حال مامان مهدیار آفرین به بابای مهدیار که تو بچه داری به مامانی کمک می کنه