مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

امروز بعد از 3 سال...

٣ سال پیش مثل امروز آفتابش فرق داشت! ٣سال پیش این موقع ما داشتیم قشنگترین ثانیه های عمرمونو ثبت و ضبط می کردیم تا همیشه از دیدنش لذت ببریم... ٣سال پیش ما غم و غصه ها رو ریخته بودیم زباله دونی و شاد شاد شاد بودیم ... ٣ سال پیش مثل امروز یک روز خاص بود! هنوز هم بعد از ٣ سال واسه ما امروز یک روز خاص و قشنگه...  ٢٩ شهریورماه برای همیشه یک روز فراموش نشدنی در تقویم زندگی ما شده ... برای همسرم: عشقِ من  ای آیه ی مکرر آرامش...  من هوا را برای همنفسی با تو نفس می کشم...  نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست... پایم نرود هر کجایی که قدم های تو نیست... ...
29 شهريور 1392

یا ضامن آهو ...

نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند مردم صدای آمدنت را شنیده اند زیباتر از همیشه شده آستان تو آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند ولادت هشتمین دردانه زهرا ، امام علی ابن موسی الرضا (علیه السلام) بر همگان مبارک ... .......... چقدر دلم برای ایوان طلا تنگ شده ... با اینکه چند ماه پیش اونجا بودیم اما به بابایی میگم یه بار دیگه بریم خیلی هوای مشهد کردم ... بابایی هم از خدا خواسته قبول کرده! هروقت این جلسه ها و کار بابایی کمتر شد حتما میریم...   پ ن : دیشب همه جا جشن بود و ما نمی دونستیم کجا بریم، آخر قسمتمون مسجد جامع شد، اونجا اتفاقی عمه ها و دختر خاله های بابایی رو دیدیم و بعد از نماز با هم رفتیم پارک غدیر...اونق...
26 شهريور 1392

یازده ماهگی پسرک

در غم و شادی ... راحتی و ترس و ... به آغوشم پناه می بری و من با تمام وجود می فشارمت... وقتی فکر می کنم این لحظات شیرین و قشنگ تکرار شدنی نیست دلم می خواهد تک تک ثانیه هایش را به گونه ای ثبت کنم اما ... و من حیران ده ماهی که مثل باد سپری شد... یازده ماهه شدنت مبارک گل قشنگم... اولین قدم زندگیت هم مبارک هستی من...     ...
24 شهريور 1392

این چند وقت ...

 دوهفته پیش سرمون شلوغ بود ... مشغول عروسی ... هفته پیش هم بابا ماموریت بود و من و شما هم خونه عزیز بودیم... چه روزهای سختی ... اصلا دل و دماغ کاری رو نداشتم ... بابایی که رفت ماموریت دل مامانی رو هم با خودش برد... خدا رو صد هزار بار شکر که گل پسرم بود وگرنه ثانیه اش زجرآور بود نه که روز و هفته! شما هم وقتی می خوابیدی دلتنگی من بیشتر و بیشتر می شد ... ولی گذشت ... تو این یک هفته عزیز خیلی به امرت رسید و خدا رو شکر رو به راه شدی... تو این مدت دست زدنت زیاد شده ... با هر آهنگی دست می زنی ... خصوصا آهنگهای شبکه پویا و آهنگ بین برنامه های این شبکه... بهت می گم دست دست و تو سریع شروع می کنی ... حتی روزهای اولی که نمی تونستی...
24 شهريور 1392

ایستادن به تنهایی

قبل مریض شدنت تو این دو سه هفته تو بهتر و بیشتر می ایستی و یکبار به تنهایی از جا بلند شدی ، البته چند ثانیه ایستادی و افتادی ولی خیلیییی خوب بود عزیزکم...     گاهی یه شونه ات رو میدی بالا و سرتو میذاری رو اون شونه و میخندی، منم عاشق این حرکتتم ولی متاسفانه تا حالا موفق نشدم در این حالت ازت عکس بگیرم،‌ هروقت گرفتم حتما میذارم... میخواستم ببرمت آتلیه اما این تب وحشتناک از راه رسید و همون یه ریزه لپتو آب کرد ایشالله یکم بهتر شدی می بریمت گلم... کشوهای کمدت رو هم باز می کنی و لباسا داخلشو تکون میدی و پرت میکنی بیرون! و فقط کار مامانی زیاد میشه... قربون پسرم برم که تا یکی صداش می کنه سریع برمی گرده بهش می خنده...
10 شهريور 1392

فاصله خنده تا گریه !

الهی مادر فدات شه پسرم، الهی من بمیرم نبینم دیگه مریض بشی ... ......................... پنج شنبه هفته پیش جمعمون جمع بود، همه بودیم،‌ گفتیم بریم جنگل و کوه و صفا ... ساعت ٤ بعدازظهر حرکت کردیم به سمت شمال، رسیدیم توسکاچشمه ، فوق العاده باصفا و سرسبز و با هوای عالیییی، موندیم و بساط آش رشته عصرونه رو به پا کردیم،‌ نم نم بارون می اومد، آش داغ تو اون هوای خنک واقعا فاز داد ... منم که تو رو حسابی پوشونده بودم سرما نخوری ... تصویب شد شب رو همونجا شام بخوریم و بخوابیم ، ساعت ١ شام (کباب لقمه ای) خوردیم،‌ سفره شام هم شد یکی از خاطره های به یاد ماندنی،‌ خیلی خندیدیم، بعد چادر زدیم ولی من بخاطر گل ...
7 شهريور 1392