مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

گل پسر بابایی

سلام جیگر مامان امروز ٢١ مهر و بابایی شیفته و من خونه عزیز اومدم یکشنبه هفته بعد نوبت دکتر دارم و دوشنبه ایشالله اتاقتو رنگ میزنیم و تا آخر هفته دیگه به امید خدا اتاقت حاضر و آماده میشه عزیز دلم. تموم فکر و ذکر من و بابایی فعلا تویی، تند تند داریم کارامونو انجام میدیم تا موقع دنیا اومدنت همه چی مرتب باشه پسر گلم. نفس مامانی و بابایی دیروز رفتیم بیرون خرید برا خونه اما بابایی همش میگفت اینجا کمد بچه داره بریم ببینیم ،‌اینجا فرش بچه قشنگی داره،‌اینجا اسباب بازی زیاد داره و ... اصلا نذاشت برا خونه خرید کنیم،‌از بس ذوق پسر گلشو داره،‌صبرش نیست این چند روزه هم بگذره، از من مثل اینکه برا دیدن و بوسیدنت...
21 مهر 1391

45 روز دیگر

عزیز دلم سلام،‌قند عسلم سلام... امروز هفتم مهر، ولادت امام رضا (ع) و ٤٥ روز مونده تا در آغوش کشیدن پسر گلم، یعنی قند عسلم الان ٣٤ هفته و ٢ روزشه... پسر گلم، این چند روزه که نتونستم بیام و خاطراتت رو بنویسم سرم خیلی شلوغ بود، اسباب خونه رو جمع کرده بودیم ولی هنوز چند روز مونده بود تا تحویل خونمون و این چند روز خونه عزیز اینا بودیم،تا اینکه بیست و ششم شهریور خونمونو تحویل دادن و ما بیست و هفتم اسباب کشی کردیم و ما بالاخره رفتیم خونه خودمونو و صاحب خونه شدیم از قدم خوب پسرکم... اما مامانی هنوز دفاع نکرده، قند عسلم دعا کن زودتر دفاع کنم تا بتونم زودترم اتاق تو رو بچینم،‌نقشه های زیادی واسه اتاقت کشیدم ، دعا کن بتونم هم...
19 مهر 1391

ماه آخر

سلام مسافر کوچولوی من... پسر گلم دیگه چیزی نمونده که بیای پیشمون، ما هم داریم کم کم اتاقتو درست می کنیم،‌ میدونم عسلم که یه کمی دیر شده اما تازه دوشنبه مامانی پایان نامشو دفاع کرد و دیگه میخواد فقط به فکر خودتو اتاقتو لباساتو اسباب بازیهاتو ... باشه. عزیزم من و بابایی میخوایم هفته دیگه اتاقتو آبی کنیم،‌کمد و تخت و میز و ... هم برات آبی خریدیم، ایشالله که همشو دوست داری و خوشت میاد، هنوزم کلی کارهای اتاقت مونده اما قول میدم اگه همه چی به خوبی بگذره و تو سر وقت دنیا بیای اتاقت تکمیل شده باشه. قند عسلم دیگه شبا فقط خواب میبینم تو دنیا اومدی و دارم قربون صدقت میرم و می بوسمت. خیلی منتظر دیدن روی گلت هستم، ‌بابایی...
19 مهر 1391

پسرم برا خودش مردی شده

سلام قند عسل مامانی،  مامان فدای گل پسرش بشه که اینقده شیطون شده، دیگه پسرم برا خودش مردی شده، فوتبال بازی می کنه تو شکم مامانی! الهی من قربون دست و پاهای توپولوت بشم که هر روز قوی تر می شه و لگدات به مامانی محکم تر..... روز دیگه مونده تا بگیرمت تو بغلم و محکم بوست کنم... عزیزم الان دارم پایان ناممو تکمیل میکنم تا وقتی تو به دنیا میای هیچ کاری جز تو نداشته باشم، برای همین کمتر وقت می کنم بیام اینجا برات بنویسم....  بالاخره دیروز گذاشتی بابایی تکونات رو لمس کنه، کلی ذوق کرده بود و برات آرزو سلامتی می کرد. مامان قربون شاخ نباتش بشه، عزیزم خوب و زود بزرگ شو و مواظب خودت باش تا سالم و تپلی مپلی بیای پیشمون و زندگیمون...
30 مرداد 1391

آبان ماه تولد پسرم

  سلام سلام قند عسلی، جیگر مامانی، پسر گلم خوبی مامانی ؟ صبحت بخیر پاره تن مامانی.... زود زود میام برات خاطراتتو می نویسم تا اگه دوباره سرم شلوغ شد شرمنده پسر گلم نشم...           عزیز دلم، اولین چیزی که برات خریدم، یه پیشی ملوسه که ایشالله خوشت میاد.....بوووس     عزیز هم رفته بود مسافرت کلی برات اسباب بازی خریده                                پسر گلم امروز وسط تابستونه اما تو وسط پاییز به دنیا میای، 3 ماه و 3 روز دیگه ، خیلی...
19 مرداد 1391

وروجک مامانی

سلام پسرکم، سلام عزیز دل مامانی خیلی وروجک شدیا........ تو شکم مامانی فوتبال بازی می کنی اما تا بابایی دستشو می ذاره تا پسر گلشو ناز کنه و قربون صدقش بره ساکت و آروم می شی ، بابایی هم منتظر. ....... باز تا بابایی دستشو بر می داره دوباره شیطون و وروجک میشی .......       الهی مامان قربون پسر گلش بره، بابایی تو بهترین بابای دنیاس، خودت وقتی بیای می فهمی، اما هنوز نیومده داری خودتو واسش لوس می کنی و اذیتش می کنی ...... الهی مامان فدای پسر شیطونش بشه   عزیز دلمی، داری بزرگ می شی و مامانی اذیت می شه، دیگه لگدات محکم شده، مردی شدی واسه خودت عزیز دلم، شکم مامانی هم هی بزرگتر می شه و مامانی سنگین تر...... ا...
15 مرداد 1391

خاطرات پسر گلم

     سلام پسر گلمممممممممم قند عسلم، شاخ شمشادم، ثمر عشقم ، نفسم، جیگرم .......... سلام عزیز دل مامان و بابا، ایشالله که سالم و سرحالی عزیزکم پسر گلم امروز که برا اولین بار دارم خاطراتت  رو مینویسم 26 هفته و 3 روزته ، ببخشید قند عسلم که یکم دیر شد آخه مامانی باید پایان نامه شو تحویل می داد، کلاس زبان هم داشت، و مهمتر از همه  باید اسباب و وسایلمونو جمع می کردیم آخه میدونی پسرکم، از پا قدم خوب تو ، ما خونه خریدیم ............. خیلی بابایی خوشحاله که پسرمون تو خونه خودمون دنیا میاد........... الان که دارم برات مینویسم پانزدهم ماه رمضونه و مامانی روزه گرفته ، وروجکشم داره هی مام...
14 مرداد 1391