مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

خود آ !!!

بعد از یک مدت طولانی اومدم دوباره از نور چشمانم بنویسم... از پسرم...  از کسی که تمام لحظات زندگیم با حرفهایش... دستهایش... خنده هایش... شیطنت هایش... بازیهایش... خرابکاریهایش... و ... آمیخته شده و من با تمام وجود خدا را شاکرم از این نعمتی که به من عطا کرده و من می بوسمش و می بویمش ،می نازم و می بالم به این دردانه پسرم ... عصر جهالت گذشته است... پسر از دختر برتر نیست و دختر نیز از پسر... و در این میان هستند پسر دارانی که برای نداشتن دختر در هر کجاآبادی شروع میکنند به؛ به به و چه چه کردن از پسران و پسر داران !  هستند کسانی که دختر دارند و باز دختر ... و با دیدن پسری انگار تمام حسرتهای دنیا در وجودشان جمع می شود و بر...
1 تير 1396

من یک مادرم

عزیزترینم,فرزندم  من مادرت هستم...  من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم  تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد, من یک مادر هستم... هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد...  من به اختیار مادر شدم ... تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را ... تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود...  تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت می خواهم نه آسمان و نه زمین ...  بهشت من، زمین من و زندگی ام ن...
19 آبان 1395

بهار شاد و غمگین!

عید امسال هم تا هفتم رنگ و بوی فاطمی داشت و از اون به بعد چند جا رفتیم صله رحم ... سیزده به در هم شاهرود بودیم و با خاله ها و دایی ها رفتیم تفریح، سه تایی سوار قایق شدیم و کلی ذوق کردی و دوست داشتی و ... اما بعد از عید هنوز خاله جون بود و تو همون حال و هوای خوش بودیم که متاسفانه خبردار شدیم خاله ی مامانی تهران بستریه و قبل از یک عمل به هوش و بعد از عمل بی هوش و کما و در کمال ناباوری ... همگی ما شوکه شدیم و عزادار... اطرافیان مامانی رو شبیه این خاله میدونستن ( خدا بیامرز خوشگل بود اما نمیدونم چرا همه می گفتن من به این خاله شبیه ام!) و از اونجایی که خدا هیچ وقت نخواست اون خدابیامرز بچه ای داشته باشه منو مثل دختر خودش می دونست و حتی ی...
27 دی 1394

بازهم پوزش

عزیز دل من الان 3 سال و دو ماهه شدی... شیرین تر و شیطون تر از همیشه... دیگه واقعا حاکم کوچولوی خونه ی مایی... من بابت تاخیر در گذاشتن پست های امسال متاسفم؛ سالی پر از فراز و نشیب؛ اگر بگویم "وقت نکردم!" شاید دروغ باشد! چرا که بودند لحظات بیکاری من که همزمان می شدند با بی حوصلگیها و خستگی ها و ... اما گاهی کارها یا حرفهای شیرینت را فیلم میگرفتم و گاهی می نوشتم و گاهی تعریف می کردم برای این و آن و ... اینقدر غرق در روزمرگی ها شدیم که نفهمیدم چطور اینقدر قد کشیدی... حالا مانند بزرگترها رفتار میکنی، حرف میزنی و ... حالا ما سه نفر یک خانواده ی کامل هستیم... حالا ما سه نفر دست های خوشبختی را گرفته ایم و آرام و شیرین ...
27 دی 1394

زمستان 93

سلام قند عسلکم... اول از همه بابت تاخیرم پوزش می خوام ، انگار هر فصل یکبار فقط می تونم بیام و برات مطلب بذارم اما همینم خوبه! چون اگه بدونی چقدر شیطنت هایت زیاد شده آنوقت می فهمی که وقتی برای مامانی باقی نمی مونه که به اینجا سر بزنه... زمستان امسال رنگ و بوی زمستان نداشت و غیر از چند روزی هوا کاملا بهاری بودو اکثرا بعد از ظهر ها بیرون می رفتیم... هفته اول بهمن ماه بود که بابایی یک هفته رفت ماموریت و مامانی و شما خونه تنها موندیم و البته گاهی عزیز می اومد پیشمون... این یک هفته بود که کاملا روز و شب با پوشک خداحافظی کردی و حتی شب هم بیدار می شدی و می گفتی جیش دارم!و اینگونه بود که سخت ترین پروژه ی بچه داری مامانی هم به اتمام رس...
5 ارديبهشت 1394