مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

برگی دیگر...

1391/11/14 20:30
نویسنده : مامان جون
152 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بعد از ٥ روز بابایی از ماموریت برگشت، بعداز ظهر هم برای اولین بار بابایی بردت حموم! تو حموم بود که بهش گفتم آماده باش میخوام قندعسلمو بیارم بشوریش اولش قبول نمی کرد ولی لختت کردم گذاشتمت تو دستش، بعدش خوشش اومده بود دیگه بیرون نمیدادت! تجربه خوبی بود، تو هم که قربونت برم جیکت در نیومد.

هنوز هم گریه نمی کنی مگر برای دل درد که اونم خدا رو شکر شاید هفته ای یکبار باشه اما جدیداً خوب جیغ می زنی، اول حرف می زنی به زبون خودت اگر بهت توجه نکنیم جیغ می زنی!

من و عزیز و بابابزرگ سر سفره نشسته بودیم گذاشتمت رو پتو کنار خودم، داشتی غر غر می کردی که عزیز داشت بلندت می کرد من میگفتم نمی خواد اگه رو زمین یه کم باشه ساکت می شه که برگشتی یه نگاه به من کردی یه داد زدی و سرتو برگردوندی! بابابزرگ گفت بهت گفت مامان بددددد و ما مردیم از خنده،‌ این حرکتت کاملاً اتفاقی بود ولی تو اون لحظه خیلی بامزه بود.

همه دوستت دارن، چون ساکت و آرومی و هر بلایی سرت بیاریم و هزارتا دست بگردی جیکت در نمی یاد...

دنیا اومده بودی چشات خاکستری بود الان داره سبز می شه اما آخرش چه رنگی بشه خدا می دونه،‌ و البته مهم هم نیست فقط سالم باشی،‌ آخه گاهی دور تا دور چشای نازنینت قرمز می شه و ازشون آب می یاد، گاهی یه چشمت،‌ گاهی هردو... فردا می خواییم با بابایی ببریمت دکتر که امیدواریم چیز خاصی نباشه.

دست زیاد می خوری ، ١٤ روزت بود که تا از خواب بیدار شدی دوتا انگشتت رو کردی تو دهنت و ملچ مولوچی راه انداختی که واقعا دیدنی بود (انشالله بزرگ شدی فیلمشو ببینی ریسه میری از خنده!) الان دیگه به دوتا انگشت قانع نیستی گاهی مشتت رو کامل تو دهنت می کنی و گاهی هم دوتا دستت رو با هم میخوری!!!

عزیز دل مامان، سلامتی تو دعای هر روز من و باباییه، دوستت داریم، بوووس

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)