اولین دیدار
پسر گلم، برای اولین بار پنج شنبه بیست و یکم دی ماه بردیمت پیش مامان و بابای باباجون، خدا بیامرزه هر دوشونو، درسته مردن ولی به همه چی آگاهن، من تورو دو هفته بود که حامله شده بودم که مامان باباجون اومد به خواب عمه جون و یک نوزاد پسر بهش داد و گفتش این علی اکبر ماست! مطمئنم اگه بودن خیلی دوستت داشتن.
جمعه شب هم رفتیم خونه عزیز، خاله جون از بیرجند اومده بود، کلی بوست کرد و گفت خیلی تغییر کردی، این قدر تو بغلش چلوندت که از خواب بیدار شدی ولی گریه نکردی!
دوشنبه بیست و پنجم با عزیز بردیمت درمانگاه، همه چی نرمال بود:
قدت ٥/٦٠ و وزنت ٥کیلو و ٨٠٠ و دور سرت ٣٨
واکسن دو ماهگیت رو هم زدیم، خیلی اذیت شدی و گریه کردی، تا شب بیقرار بودی، مامان فدات شه.
این روزها باهات صحبت می کنیم می خندی و باهامون صحبت می کنی البته به زبون شیرین خودت. خودم یک روز درمیون میبرمت حموم، تو حموم واقعا خوردنی میشی...
جمعه همه خاله ها و دایی ها خونه عزیز بودیم به صرف صبحونه کله پاچه! خیلی حال داد جمعمون کامل بود ، تو هم که قربونت برم خوابیدی تا ١٠-١١ نگذاشتی سر مامان کلاه بره فدای پسر گلم، دوست داریم، بوس