خداحافظی مهدیار با شیر مادر
سه شنبه هشتم مهر بود که حرکت کردیم به سمت شیراز...
چهارشنبه صبح مزار حاج ابراهیم همت و گلزار شهدای شهرضا و امامزاده شهرضا توقف کردیم و پس از زیارت صبحانه خوردیم و رفتیم به سمت شیراز...
ظهر رسیدیم تخت جمشید و ناهار خوردیم و بعد از تخت جمشید بازدید کردیم... اونجا که بودیم بچه ای از پدرش می پرسید بابا تخت جمشید بزرگه؟ باباش: آره خیلی بزرگه، بچه: بابا یعنی خیلی خیلی بزرگه؟ باباش: آره خیلی خیلی بزرگه! بچه: بابا یعنی جمشید خیلی بزرگ بوده که تختش خیلی بزرگ بوده!!!!!
یه بچه دیگه بعد از بازدید رو زمین خوابید و به مامان و باباش می گفت: من نمیام من نمیام مگه شما نگفتین میریم تخت جمشید، من تا رو تخت جمشید نخوابم نمیام!!!!!!!!!!!
تا روز شنبه از موزه هفت تنان، باغ ارم، حافظیه، ارگ کریم خان، بازار وکیل، آرامگاه سعدی، باغ دلگشا ، دروازه قرآن و ... دیدن کردیم... و به زیارت حرم شاهچراغ و چند امامزاده ی دیگه رفتیم و ...
شنبه هم به سمت اصفهان و قم و جمکران رفتیم و پس از زیارت برگشتیم...
این چند روز مسافرت پسر خوبی بودی ولی چون بیشتر تو راه بودیم مجبور شدم دوباره پوشکت کنم و با اینکه روزهای اول جیشتو می گفتی ولی تا یکشنبه تا حدودی از سرت افتاد و دوباره روز از نو و روزی از نو!
چهارشنبه بعد از سفر عزیز به علت قند و فشار و ... بیمارستان بستری شد و تا جمعه خاله جون همراه عزیز بود و بعد مامانی دو شب بیمارستان پیش عزیز موند و شما و بابایی رفتین خونه عمه جونی! و علی رغم میلمون (دوست داشتیم دقیقا دوسال تمام شیر بخوری) مجبور شدیم شما رو از شیر بگیریم و کاملا منطقی برخورد کردی!!!!!!!!!!!! و می اومدی می گفتی مامانی مَمَ بده و من میگفتم مَمَ اَهی شده و می رفتی و اصلا اصرار نمی کردی! با اینکه خیلی وابسته بودی به شیر مخصوصا موقع خواب اما اصلا بهانه نگرفتی ولی تا دو سه روز یه بغضی داشتی و خیلی دل نازک شده بودی... سخت بود ... هم برای تو ... هم برای من ... اما گذشت ... این مرحله رو هم بدون اذیت با مامانی همکاری کردی و تموم شد... ازت ممنونم پسر گلم...
عزیز هم خدا رو شکر یک روز قبل از عید سعید غدیر خم از بیمارستان مرخص شد و چون عزیز از سادات هست و پدر و مادرش هر دو سید بودن خیلی روز عید خونشون مهمون داشتن و ما هم که اونجا بودیم....
اما واژه های شیرین تو
تا روسری مامانی رو می بینی میذاری رو سرت و میگی دختره؟! و بعد میگی نه نه دختر نه! پسره !
تو شیراز اسب رو از نزدیک دیدی هی ميگفتي ابسه ابسه!
از پله ها میخوای بیای پایین دستمو سمتت میگیرم میگی نَقُن مامانی نَقُن میام من (=نکن مامانی نکن خودم میام)
به بابابزرگ تا حالا میگفتی : بابُز!!! ولی حالا میگی بابوف!!!!!!! دفعه بعد کدوم حیوونو همراه با بیاری خدا می دونه!!!!!
هر حیوونی که نمیشناسی میگی میمونه!!!!!!!!!!!!!
هر چی از کسی میگیری بهش میگی مَنون (= ممنون)
میری زیر پتو یا پشت پرده و در و ... قایم میشی و میگی: مهدیار نیس تا ما بیایم و پیدات کنیم...
گاهی میگی: مامانی موتورِ من بیار من (=مامانی موتور منو برام بیار)
تو همه کارا دوست داری سرک بکشی... وقتی غذا درست میکنم میگی مامانی بشین بالا من ... مامانی میام بالا من ... مامانی بذار بالا من و ...
هر کاری می کنیم سریع انجام میدی...
رژهای مامانی رو همه به دست و پا و در و دیوار و رو تختی و ... مالوندی رفت ...
زندگیناممون رژ شده هرجا هم میذاشتم پیدا می کردی و الان دیگه خوشبختانه (واسه مامانی متاسفانه) دیگه رژی نیست که بمالونی به در و دیوار و ... هر کسی رو میبینی داره آرایش میکنه میاری صورتتو جلو و میگی من من میخوام من ...!!!!!!
تخم مرغ خیلی دوست داری و اگه روزی چند بار هم بهت بدیم میخوری ولی من یه روز در میون بهت میدم که اذیتت نکنه و اما یه روز صبح بهت گفتم جیشتو کن تا بهت مَ مَ بدم و سریع گفتی مُغ مُغ میخوام من! من هم برات یدونه تخم مرغ درست کردم و بعد از اینکه تموم شد گفتی مُغ میخوام من! و بهانه یکی دیگه رو گرفتی و من هم برات درست نکردم چون میدونستم اذیتت میکنه و شما هم رفتی سطل خونه سازیهاتو برداشتی و از داخل تفاله گیر پوست های تخم مرغ رو برداشتی که بخوری و مامانی سریع ازت گرفت و ...!!!!!!!!!!!!!
گاهی میای دست و پاها و صورت مامانی رو غرق بوسه می کنی و بعد از تموم شدن بوسه هات نوبت مامانی میشه که عسلکشو بوس بارون کنه...
عزیز دل مامان ، بی نهایت من و بابایی دوستت داریم و برامون عزیزی و زندگی قشنگمونو قشنگتر کردی ... تو تمام وجود من و بابایی هستی ... دوسِت داریم قند عسلی ...
چند تا از عکس های شیراز
مهدیار در تخت جمشید:
مهدیار در موزه هفت تنان
مهدیار در موزه هفت تنان ( اول سرک می کشید بعد می گفت نیس! حالا چی نیست الله اعلم! )
مهدیار بی حوصله در دروازه قرآن
بقیه عکس ها هم هر کاری کردم حجمش کم نمیشد... بوس