مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

یه اتفاق

1392/4/1 11:08
نویسنده : مامان جون
180 بازدید
اشتراک گذاری

از اول هفته پیش یک قدم چهاردست و پا می رفتی و دوباره سینه خیز .

هر روز سعی می کردی یکم بیشتر چهاردست و پا بری تا پنج شنبه شب که دیگه کامل چهاردست و پا راه افتادی و دیگه سینه خیز نمیری.

از همون اوایل هفته پیش بود که همش تکرار می کنی: آآددده،‌ یا اَ اَددده

موقع شیر خوردن یکم شیر می خوری یکم حرف می زنی و دوباره شیر می خوری.

کلا خیلییییییییییییی شیطون شدی

صبحها تا از خواب بیدار می شی می ری همه جا یواشکی سرک می کشی تا آخرش سرت به یه جا می خوره و شروع می کنی به گریه و مامانی تازه از خواب بیدار میشه و گوش می کنه ببینه صدات از کجا میاد! بعد میگیرمت تو بغلم نازت میکنم شیرت میدم تو ناقلا هم می خوابی! فکر کنم فقط می خوای منو صبح زود از خواب بندازی متفکر

پنج شنبه بعد از ظهر رفتیم شاهرود گذاشتمت پیش خاله جون رفتیم برات یه شلوارک خوشگل خریدیم و یه بلوز، بعدشم رفتیم آبشار و خاله جون تو رو آوردت اونجا.

جمعه صبح برگشتیم،‌ و رفتیم نماز جمعه،‌ دلم خیلی شور می زد ،‌ همش زیر لب حرز امام جواد (ع) رو می خوندم.

بعداز ظهر قرار شد عمه اینا بیان اونجا.

شما و بابایی تو اتاقت بازی می کردین و منم یکم خونه رو تمیز می کردم ،‌ بابایی رفت بیرون و خودت تنها بازی می کردی که بعد اومدی بیرون و من رفتم اونجا رو مرتب کنم دیدم یه چیز سفید رو زمین افتاده فهمیدم یه تیکه از پنجره ست! پرده هم لا پنجره مونده بود، ‌پنجره رو خواستم باز کنم که یهو افتاد!!!!!!! می خواستم نگهش دارم ولی فوق العاده سنگین بود بابایی سریع اومد گفت ولش کن و ... چقدر ترسیده بودم، اگه پنجره معمولی بود رو سرم خرد خرد می شد اما چون دو جداره بود طوریش نشد فقط باد زده بوده و لولاهاش شکسته!!!!!!! و بعدم بسته شده بود!

نمیدونم خدا به کدوممون رحم کرد که هر سه سالم موندیم،‌ اگه وقتی با بابایی بازی می کردین یا وقتی تنها بودی یا وقتی من پنجره رو باز کردم یه باد کوچیک میزد و پنجره می افتاد ...

خدا رو شکر... صد هزار هزاران بار شکر ...

خلاصه عمه اینا اومدن خونه ما و با هم رفتیم شهر بازی و شام هم بابایی رفت کباب گرفت همون جا خوردیم و خیلی خوش گذشت فقط یکم خنک بود و باد می زد و انگار نه انگار که تابستون شده...

پسرم همیشه تو رو به خدا می سپارمت،‌ فقط خداست که می تونه تورو از بلاها حفظ کنه،‌ نه من نه خودت و نه هیچ کس دیگه نمی تونه، بوووووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)